Part 4

3K 600 156
                                    

تهیونگ‌با دیدن اون نگهبانا از جاش بلند شد و سریع چرخید که اون تابلو دور گردنش خورد توو صورت اون نگهبان که سمت راستش بود چشمای درشتش بزرگ تر شدن و دوباره چرخید تا ببینه چه بلایی سر اون نگهبان اومد که دخل اون یکی رو هم اورد...
و خواست سریع اون تابلو ی لعنتی رو از دور گردنش برداره که با جیغی که از پشت سرش شنید برگشت این جیمین بوددد که چشمامو بسته بود و میدوید و پشت سرش یه نگهبان دنبالش میکرد..‌.زیر لب با ترس هی تکرار میکرد
__جیمینه چشم بسته....جیمینه چشم بسته...جیمممممین چشممم بسته

و این جمله ...جیمینه چشم بسته از جمله هایی مثل ادم فضایی ها ...زامبی هااا...ارواح سرگردان...
خطرناک تر بود...اما اینو فقط دو نفر درک میکردن...یونگی و تهیونگ...

فریادی کشید و با همون وضعیت سمت جمعیتی دوید که با تعجب و دهن باز نگاهشون میکردن و فریاد کشید
__برررریننننن کنااااار دارهههه میاددددد
هر کسی با ترس سمتی دوید و اشوبی توو سالن به پا شد...
تهیونگ با اون تابلو دور گردنش تبدیل به یه سلاح کشتار جمعی متحرک شده بود و همه رو درو میکرد
در حالی که جیمین از ترس دستگیر شدن توسط اون پلییس...هعی...اره اون نگهبان لباسش کمی شبیه پلیسا بود و جیمین فکر میکرد اون مرد یه افسره پلیسه...
فقط میدوید...

ولی فرارش ناموفق بود چون محکم خورد به یکی از مهمونا پرت شد روی میز نوشیدنی ها و دستش فرو رفت توو اون اثر هنری مدرن که از قضا یه کیک بود...
تهیونگ سریع با دیدن جیمین تابلو رو از دور گردنش برداشت و کوبید توو سر اون‌نگهبان ...دوید سمت جیمین دستشو گرفت ...رومیزی رو کنار زد و کشیدتش زیر میز...و دستشو روی دهنش گذاشت
__صدات درنیاددد اوضاع خیته...

یونگی با دیدن اون دو تا فاجعه ی اسمونی که رفتن زیر میز نگاهی به اطرافش انداخت باید یه فکری میکرد تا قبل اینکه این شلوغی اروم بشه...با دیدن میز چرخ داری که گارسون ها باهاش نوشیدنی سرو میکردن سمتش رفت و همونطور که اطرافو میپایید کنار اون میز بزرگ ایستاد و پارچه رو کمی عقب زد
__گمشین زیر این میززز

تهیونگ با دیدن دوست پسرش هم خوشحال بود و هم ترسیده...خودش رو کشید داخل اون میز چرخدار و به جیمین کمک کرد کنارش بشینه یونگی پارچه رو درست کرد و با عجله میزو رو هل داد سمت دری که به پله های اضطراری راه داشت...قدماشو تند تر کرد و در و پشته سرش بست و ...به دیوار تکیه داد تا نفسی تازه کنه...
لگدی به میز زد...
___بیاااین بیرون باید بریممم

***************************

ترسناک بود.‌‌..
یه گربه ی بزرگ با یه چوب کلفت بالا سرت وایسه و فحشت بده و داد بزنه... و هی اون چوبو خب نه چندان محکم روی بازو ها و روناشون بزنه...
سرزمین عجایب نیست ولی خب این یونگی عصبانی
دست کمی از یه گربه خشمگین نداشت...
تازه دندوناشم انگار تیز شده بود...
__لعنتتتت بهتوووون لعنتتتت به شماااا دوتاااا که هیچجا براممم ابرو نزاشتیننننن...بیاییین اینجارم با خاکککک یکساااان کنینننن خیالتون راحتتتت بشهههه
چرااااا....بهم بگینننن مگه من چه هیززززم ترررری به شماااا فروختممممم...مگه توو زندگی قبللللیممممم چه گناهیی کردم....من ففط میخواستمممم یه سنگگگ باشمممم یه جا بشینم و تکون نخورررم...نه اینکه با نسخه ی واقعیه احمق و احمق تر زندگی کنممممم

موهای سیخ شده اش رو با حرص کشید
__شماااا هااا با یه بمب هسته اییی هیچ فرقی نداریییین باید زندانیتون کننن ببندنتون به سر یه موشک و بفرستنتون فضاااااا...بفرستنتون به یه کهکششششان دیگهههه تا خطر نابودی زمین رفع بشهههه...منننن واقعااا نمیفهمم توو سر شما به جای مغززززز چیهههه....

تهیونگ چشماشو توو حدقه چرخوند و دست به سینه همونطور که یونگی جلوشون راه میرفت داشت طرح جدید توو ذهنش روو تن یونگی امتحان میکرد...و رنگ پارچه هارو کنار هم میچید...بله هیچ توجهی به حرفاش نداشت و جیمین‌‌‌...همونجور که روی مبل وول میخورد و چشمش به شکلاتای توو ظرف بود
خم شد سعی کرد خیلی سوسکی یدونه ازون شکلاتا برداره چووون که گرسنه اش بود...
با دیدن اینکه یونگی پشتشو کرد سریع یکی برداشت و
داشت اروم بازش میکرد اما خش خش پوست شکلات زیادی بلند بود‌‌‌...تهیونگ برگشت سمتش و خواست شکلاتو ازش بگیره که یونگی دیگه بیشتر از این غر نزنه یونگی با شنیدن اون صدا سریع برگشت و با دیدن شکلات دست جیمین...مثل حادثه ی چرنوبیل ترکید

___دیگههههه بسسسسسسهههههه وسایییلتونووو جمععع میکنیددد فرداااا میرییییم سئوللللللل
جیمین با شنیدن سئول مثل برق گرفته ها پرید اما جرات نداشت مخالفت کنه...
با کوبیده شدن در اتاق اهی کشید...و زیر لب زمزمه کرد
__من نمیخوام برم سئول
تهیونگ چشم غره ای بهش رفت
__فکر کنم الان دیگه مجبوری چون اون یارو که گالریشو ترکوندیم میفته دنبالمون تا ازمون شکایت کنه و میفتیم زندان...تازه دیگه اینجا برات نریدن...قبولم نشدی پس بهتره اون بدبختو هم انقدر حرص ندی چون اگه سکته کنه بمیره من باید به کی بدممم؟؟هانن...اه...

__چرا من انقدر بدبختم تاتا
تهیونگ از جاش بلند شد و همونطور که سمت اشپزخونه میرفت گفت
__والا بقیه بدبختن که با تو روبهرو میشن...تو فعلا به اون نهایت بدبختی نرسیدی...

زبونشو با حرص براش دراورد و سمت اتاقش رفت باید وسایلشو جمع میکرد...باید میرفت سئول شهری که با قلب و دستی شکسته ترکش کرد...
دستش خیلی وقت بود که سالم بود...
اما قلبش هنوز شکسته بود و هیچ چسبی برای چسبوندنش جواب نمیداد...
نه چسب شیشه نه چسب اهن...نه چسب چوب...


She is a he 2Where stories live. Discover now