کل اون فاجعه و نوستالژی حموم با یونگی که تهیونگ رو کشون کشون میبرد بیرون تموم شد...
و جونگکوک به کمک جیمین زیر دوش ایستاد و بدنشو اب گرفت...اما...خیلی دلش میخواست به اون کلوچه کمک کنه که حموم کنه اما...
شاید داشت زیاده روی میکرد...دلتنگی و ترس از دست دادن دوباره اش باعث شده بود که چشم ازش برنداره اما باید منطقی میبود...
به خاطر همین با تشکری بیرون رفت و براش حوله ی تمیز گذاشت...
بدنش واقعا درد میکرد...یه مسکن خورد تا یکم خودشو اروم کنه...و بعد از لباس پوشیدن ...منتظر اون کوچولوی اوازخونی شد که برای خودش شعر میخوند و دوش میگرفت...
ولی وقتی در سرویس باز شد...و یه عروسک مو طلایی خیس بیرون اومد...
جوری قلب جونگکوک شروع به زدن کرد که ترسید کل سئول صداشو بشنون...
لپاش گل انداخته بود و موهای طلاییش خیس بودن...
و حوله رو دور بدن کوچولوش گرفته بود...
با فکری که به ذهنش رسید سریع بلند شد حالا وقتش بود اون فانتزی که همیشه داشت رو به واقعیت تبدیل کنه و این بهترین فرصت بود...سمت اتاق لباس هاش رفت و اون تی شرت سفیدو که به خودش اندازه بود و حتما برای جیمین گشاد میشد رو با یه حوله ی کوچیک برداشت و بیرون رفت
__بیا بشین روی تخت موهاتو خشک کنم خوشگلمجیمین با شنیدن اون لقب نیشش تا گوشش باز شد و سریع سمت تخت رفت...
اما نمیدونست اون چشمای کشیده براقش و نگاهش چه بلایی سر اقای رییس میاره...
خیلی اروم موهاشو ماساژ میداد انگار داره حساس ترین رشته های طلایی جهان رو لمس میکنه...
این چیزی بود که یه سال میخواست انجامش بده...
اینو حس میکرد...
حس نیاز به مراقبت از کسی...و در اختیار گذاشتن عشقش...
و حالا که یه همچین فرشته ی معصومی داشت...
کی بهتر از اون برای عشق دادن و مراقبت کردن؟
اشتباه کرده بود اما حالا وقت جبران بود...جبران برای مراقبت و محبت به دختر کوچولویی که در اصل پسر بود و برای کار اومد توو رستورانش...
با یاداوری اون روزا لبخندی روو لباش نشست...
اون تی شرتو بهش داد تا بپوشه...
__اینو بپوش عزیزم...
لباسو ازش گرفت و با چشمای گرد و قیافه ی شیرینش بهش زل زد
__ممنون جونگکوک...با شنیدن اسمش چشماش گرد شد...
وقتی به جای اقای رییس بهش میگفت جونگکوک...
قلبش ضعف میرفت...
جلوش زانو و دستاشو دو طرفش گذاشت...
__جیمینا...بازم بگو...
__چیو...
__اسممو...بازم بگو...
لبخند شیرینی زد و اروم لب زد
__جونگکوک...جونگکوک...با صدای لطیف اون انگار اسمش قشنگ ترین اسم دنیا میشد...
__ممنونم...که بخشیدیم...
با حلقه شدن دستای ظریفش دور گردنش...اجازه داشت محکم توو بغلش فشارش بده...
و بوسه های ریز کوچیکی روی پوست سفید صورتیش بزاره...
دیدنش توو اون تی شرت که براش گشاد بود و خوابیدنش کنارش...
لحافو روش کشید و دستشو لای موهاش برد...
__فردا برات یه سورپرایز دارم...
__چه سورپرایزی؟؟
حونگکوک اروم خندید و کنارش دراز کشید...
__اگه بگم که سورپرایز نمیشه...
دید که لبای قلوه ایش اویزون شد...
__ولی من تا صبح خوابم نمیبره...
__یعنی بیبی انقدر فضوله؟؟...جیمین تند تند سرشو تکون داد
__اره خیلی فضولم بخدا...
بلند خندید و محکم بغلش کرد عطر شیرین میوه ای تنشو بو کشید و ریه هاشو پر کرد...
__اینفایرز...کیتن کوچولویی که پیداش کردی رو یادت میاد...
با حرف جونگکوک جیمین دو متر پرید و با چشمای گشاد شده نگاهش کرد
__این...اینفایرز؟؟؟؟
__اوهوم...برگشتم و پیداش کردم...از حیاط اون خونه...
پیش خودم نگهش داشتم...اون تنها یادگاری از تو بود...
نگاهش میکرد که چشماش خیس شده بودن...
__ا...الان...کجاست؟؟__الان توو مطب دامپزشکه...یکمی وحشیه و باعث شد دستش زخمی بشه برای همین بردمش اونجا...فردا میرم که بیارمش...مطمئنم میشناستت...
با افتادن اشکاش بینیشو بالا کشید
__همیشه فکر میکردم...دیگه نمیبینمش...فکر میکردم گمش کردم...
دستی روی موهای طلاییش کشید...
__فردا میبینیش خوشگلم...
اروم خودشو سمت جونگکوک کشید و خودشو توو بغلش جا کرد
__نمیدونی چقدر دلم برای چیزایی که اینجا توو این شهر داشتم تنگ شده بود...
جونگکوک بوسه ای به سرش زد
__دیگه نمیزارم حتی یه قدم ازم دور شی...
YOU ARE READING
She is a he 2
Fanfictionshe is a he 2 . . فصل دوم . . خلاصه: من یه پسرم...یه پسر گیج...مهربون...سر به هوا...به قول تاتا پاستیل... دلم برات تنگ شده اقای رییس...تو چی؟ من یه پسرم... . . ژانر: کمدی.فلاف.رومنس.اسمات . کاپل: کوکمین.تهگی . . ❤mini stories❤