سلام
من نمردم...اگه فاتحه فرستادین پس نمیدم نگه میدارم برای روز مبادا...جیمین بد میخوابید...
جیمین بد میخوابید...
جیمیننننننن بدددد میخوابیددددددددز۵چعسج۴سحس۴ح...غلت میزد مثل دستگاه غلتک آسفالت صاف کن از رووش رد میشد...
و باعث شده بود تا اون انگشت شصت کوچولوی پاشو جونگکوک مزه کنه...
وقتی بیش از حد کلافه میشد میگرفتتش توو بغلش و فشارش میداد و نمیزاشت تکون بخوره اما همین که خوابش میبرد و سست میشد دوباره مسابقه ی بوکس جیمین با دست و پا شروع میشد...و با اون ضربه ای که جونگکوک توو اون تصادف خورده بود...اون ضربه های ناگهانی واقعا درد داشت...و باعث شد بره توو اتاق کناری که خالی بود بخوابه با فکر اینکه صبح براش توضیح میده...
اینکه کلی خواب اشفته ببینه...طبیعی بود مگه نه؟؟؟
ویلچری با چرخای پاستیلی...جهنمی که تووش تهیونگ رقص میله میرفت و یونگی با یه عینک دودی براش پول میریخت...جیمین که تبدیل شده بود به یه بستنی قیفی صورتی...
و میخواست گازش بگیره...
با اون اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود...همینام خیلی خیلی نرمال بودن...
با تکون های ریزی که میخورد اروم چشماشو باز کرد و یکم طول کشید تا موقعیتشو درک کنه...
اون تکون های ریز به خاطر پسر موطلایی بود که کنارش نشسته بود و خودشو تکون میداد و زیر لبش یه اهنگ زمزمه میکرد...و با تکوناش باعث میشد تشک هم بالا پایین بشه...سعی کرد بلند بشه اما واقعا حالا درد بدنشو بهتر میفهمید
__آاه...جیمین عشقم...
جیمین با شنیدن صداش سریع برگشت و اون موقع بود که جونگکوک چشمای خیس و قرمزشو دید و باید بگم دو سه تا سکته ناقصو رد کرد و بدترین سناریو ها و تخیلی ترینشون اومد توو ذهنش...
یونگی و تهیونگ خونه رو اتیش زدن...
بوی دود نمیومد ولی...پلیس اومده بردتشون؟؟به خاطر اتیش زدن اون بار...؟
مردن؟؟(این باعث خوشحالیش میشد وات عور ولی اونقدرام سنگدل نبود)جیمین توو تختش جیش کرده؟؟؟
بلاخره اون افکارو پس زد و سوالشو پرسید...
__جیمین عزیزم چرا گریه میکنی؟؟چیشده...
جیمین بینی نخودی قرمزشو بالا کشید و همونجور که با انگشتاش بازی میکرد اروم و تند شروع به حرف زدن کرد...__صب...صبح بخیر اقا...جونگکوک...من نمیدونم که...اخه شب کنار هم خوابیدیم...بعد صبح پاشدم تو نبودی اومدم اینجا...دیدم اینجا خوابیدی...من...کاری کردم؟؟قسم میخورم که کاری نکردم...دوستم نداری؟؟
انگشت کوچولوشو برد توو دهنش و اشکاش تند تند ریختن...
__تهیونگ...میگه باد...باد معدم دست خودم نیست توو خواب بیت باکس میزنم...اگه اونجوریه...میرم دکتر...ببخشید...اون لحظه حال جونگکوک مثل یه مریض دیابتی با وضعیت حاد و خطری بود و ممکن بود هر لحظه منفجر بشه و یه کارخونه قند و شکر ازش بیرون بریزه...
احساس میکرد اتاقش مرکز و مبدا رنگین کمونه...
و توو هوا اکلیل ریختن...یه سوال توو ذهنش نقش بست...ممکن بود به خاطر شرینی بیش از حد جیمین بمیره؟؟
این رابطه برای سلامتیش خطر داشت؟
شاید باید با دکتر روانپزشکش صحبت میکرد...ممکن بود واقعا دیابت بگیره و انسولینی بشه؟؟؟بولشیت هارو کنار زد و بزرگترین لبخند تووی عمرشو به صورت خوشگل و خیس زردالو کوچولوش پاشید...
__مارشملوی هلویی من تو هیچکاری نکردی دیشب من فقط...
اصلا مگه دلش میومد دیگه کنارش نخوابه و بهش بگه بد میخوابی...__فقط یکم درد داشتم و نمیخواستم با صدام و تکون خوردنام تورو بیدار کنم...
با حرفش چیمین لباشو غنچه کرد...
__راستشو میگی؟؟دیگه نتونست تحمل کنه و بغلش کرد و فشارش داد
__معلومه خورشیدک من...در ضمن صبح قشنگت هم بخیر...
جیمین تند تند صورتشو میبوسید و بین همون بوسه های خیسش مزه شوری رو هم حس میکرد...
(اینکه چی بوده دیگه خودتون میتونین انتخاب کنین...اشک یا اب دماغ هه هه)
بغلش کرد و خودش رو به سرویس رسوند هم صورت خودش رو شست هم صورت جیمینو و با خشک کردن هلوی بدون پرزش...دستشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن که صدای داد و بحثی باعث شد اخم کنه...__مننننن که میدونم پدرگربه...من که میدونممم تو دیشب به اون رقاص لختی ها نگاه میکردی...
__توله ببر سلیطههه یه قهوه ازت خواستما...اه...
__منو ببین یونگی...اگه چشمات هرززز بچرخهههه هااا ناخن میندازم از حدقه...تهیونگ داشت با انگشتاش حالت فن عقرب اتشین بروسلی رو میگرفت که با دیدن جونگکوک و جیمین یهو از یه توله ببر وحشی تبدیل شد به یه توله خرس کیوت و دستشو انداخت دور گردن یونگی
__عهههه صبح بخیر زوجججج مثلا خوشبخت زود اشتی کن
__بسه بیب انقدر تیکه ننداز بهشون...صبح بخیر بیایین صبحونه...جونگکوک اون لحظه با خودش فکر کرد اینا زیادی راحت نبودن ولی خب خودش به افکارش خندید...اینا موجودات عجیب غریبی بودن که انگار از یه سیاره ی دیگه اومده بودن...
جیمین تند تند دویید سمت تهیونگ و لپشو بوس کرد
__وووش پاستیل من دیشب خوب خوابیدی
__اره تاتا...خیلی خوب بود کنار جونگکوک
__عه میبینم زبونت میچرخه و دیگه بهش نمیگی اقای رییس
__عهههه تازه یادم رفته یادم ننداز دوباره میگم بهش...جونگکوک اهی کشید و سمت صندلی رفت و با کمال تعجب تهیونگ یه بشقاب نرمال صبحونه جلوش گذاشت یکم تخم مرغ...بیکن و دوتا تست...مزشون هم عادی بود...
ولی حالا باید در مورد خیلی چیزا باهاشون صحبت میکرد و دعا کرد کاش راحت بتونن متوجه بشن...
از امروز...زندگی جدیدی برای اون و جیمین رقم میخورد...
البته با دخالت تهیونگ و یونگی...
YOU ARE READING
She is a he 2
Fanfictionshe is a he 2 . . فصل دوم . . خلاصه: من یه پسرم...یه پسر گیج...مهربون...سر به هوا...به قول تاتا پاستیل... دلم برات تنگ شده اقای رییس...تو چی؟ من یه پسرم... . . ژانر: کمدی.فلاف.رومنس.اسمات . کاپل: کوکمین.تهگی . . ❤mini stories❤