جئون جونگکوک مدیر عامل جوون...خوشتیپ...باهوش...
وووووو....منحرف کمپانی اسپیس هاب...
چرا منحرف؟؟
شما چی فکر میکنین...تصور کنین وارد یه کمپانی میشین...
همه چی نرماله...کارمندای عادی که مشغول کارن...
شما با ریاست کمپانی قرار ملاقات دارین...
میرین به اون طبقه ای که اتاق مدیر عامل اونجاست...از اسانسور پیاده میشین وووو یه پسر مو بلوند کیوت میبینین که منتظره تا شما رو به اتاق مدیر راهنمایی کنه...
مشکلی نداره مگه نه؟
ولی وقتی وارد اون سالن میشین با حجم زیادی از پسرهای بلوند کیوت رو به رو میشین... و یه فکر و تنها فکری که میاد توو ذهنتون چیه؟؟؟
مدیر عامل محترم از پسر های کیوت و مو بلوند خوشش میاد...
چییییی؟؟؟؟؟؟؟؟
اون یه منحرفه...واو...
جونگکوک به این لقب شناخته میشد...
براش مهم بود؟؟؟؟
نه...به هیچ وجه...اما عموش به مرز سکته میرسید از این ابروریزی...
البته پسر خودش که سردسته ی ابرو بر ها بود...
عاا راستی یادتونه همون پسرعمو جونگکوک که جیمین توو اون هزار تو با چوب زدتش و افقی شد بعد با با هم کنار در بیمارستان ولش کردن...
فکر کنم سونگجو بود...
(منو سرزنش نکنید که ممکه اشتباه گفته باشم چون کلی فیک دارم)
عنییی وی...
جونگکوک براش مهم نبود به این لقب شناخته بشه چون واقعیت چیز دیگه ای بود...اون از این پسرای کیوت مو بلوند خوشش نمیومد اینا فقط تداعی خاطره ی اون موجود لپ دار به شدت شیرینی بودن که حتی فکر بهش هم باعث میشد مرض قند بگیره...
جوری دلش براش تنگ میشد که بی اختیار چشماش خیس میشدند اره همون ریسس بداخلاق و خشن...
با یاد یکی به گریه می افتاد...
خاطرات اون چیز های ساده ای برای جنگ باهاشون یا فراموش کردنشون نبودن...اخهههه کی همچین چیزی توو زندگیش داره؟؟؟
یه موجود فوق شیرین...معصوم...پاک...و کیوت...
نرررررررررررررررمممممممممممممم
همین افکار بودن که باعث میشدن قلبش جوری به درد بیاد که به هق هق بیفته...
و مثل سگ پشیمون بشه که چرا یه سال و خورده ای پیش
دست رد به اون چشمای درشت براق و لپای صورتی زده...
حالا گیر بیفته بین قرار های ازدواجی که عموش به زور تدارک میدید...
چون زورش به پسر خودش نمیرسید...
__اون...کیوت ترین چیزیه که تووو دنیا وجود داره...هیچکس نمیتونه اینو انکار کنه...
جیها معذب تکونی خورد
__مثل اینکه بدجوری عاشق شدین اقای جئون...
لبخند محوی زد و به گیلاس شرابش خیره شد
__من عاشق اون دختر پسر بامزه شدم
__اهمم؟؟ببخشید؟؟دختر پسر؟؟
اخمی کرد
__یااا حواست کجاست گفتم که خودش رو شبیه دخترا کرده بود تا توو رستورانم کار کنه....
جیها که تا اون موقع فکر میکرد این یه داستان الکیه چشماش گرد شد
__اوه...پس واقعی...بوده
__معلومه که واقعیه پس فکر کردی من دیوونم؟؟؟؟به جای سینه جوراب میزاشت توو پیرهنش...یبارم افتاد من دیدم ولی خب پیچوند...اههههه چقدر شیریننننن
دختر بیچاره کیفشو چنگ زد و بلند شد
__امیدوارم بهم برسید...ببخشید من دیگه میرم...نگران نباشید به پدرم میگم به تفاهم نرسیدیم...
بی حوصله کمی از شرابش خورد
__خیلی خب شب بخیر...
با خودش فکر کرد که خیلی از داستانش موند که میخواست برای یکی تعریف کنه...اهی کشید کسی درکش نمیکرد...جیمین یکم خنگ بود اما پاک ترین پسر دنیا بود...
حواسش نبود که کل اون بطری شرابو خورده بود و باعث میشد سرش سنگین بشه...بی توجه به اون گارسون که میگفت تاکسی میگیره...
پالتوشو پوشید و از رستوران بیرون رفت...بارون نم نمی میبارید...نفس عمیقی کشید...
__عشقت اخر منو دیوونه میکنه...
اهی کشید و بی توجه به اینکه داره توو خیابون قدم میزاره...
پالتوشو بالاتر کشید...و قدم برداشت که با صدای بوق بلندی...سر برگردوند و فقط یه نور دید که سمتش میومد و لحظه ی بعد دردی که تووو بدنش پیچید...
چند دقیقه قبل...
__به راست بپیچید...
__بابا این قاطی کرده...من اینجارو میشناسمممم باید مستقیم برییی
یونگی با اخم به لطراف نگاهی انداخت
__تهیونگ یه لحظه ساکت شو بزار ببینم...چقدر تغییر کرده اینجا
__یونگی هیونگ به قول خودت فقط یه سال گذشته هااا...
__توو خفه کیک برنجی هنور صورتم درد میکنه...
__بهههه راستتتتتتتت بپییچیددددددددد
با داد زنه توو جی پی اس جیمین خودشو جلو انداخت
__بزار درستش کنمممم
تا تهیونگ بیاد جلوی اون انگشت کوچولو رو که سمت دکمه جی پی اس میرفت بگیره...اون دکمه زده شده بود...
___اتتتتجههههه ِالییییی الیمینننننن
___اههههه زبونشو عوض کردییییی دست نزن
__توقنقت...قوووعاتتتتتتت
__وتتفف فرانسوی شددد
__هولییی عی کا اکائوووو
جیمین دستشو بالا برد
__مننن میگمممم این...این...چیزه...هندیهههه
یونگی کلافه ضربه ای به پیشونیش زد
__تهیونگ اونو درست کننننننننننن
__نمیتونممم همش هولی هولللییی نوشته...
___هوووولییییییییییییی
__خامووووششششششش کننننن
__هووللیییی..هولیلللییییییی
تهیونگ هل شده هی دکمه ها رو میزد ولی جی پی اس هنگ کرده بود
__هالاااا هالااا عوو عووو عووو
__من فهمیدم تاتا میگه پلیس نزدیکه...ببین میگه عوو عوو عوو
__عوو کا های هولییی عووووووو
تهیونگ اخمی کرد
__فکر کنم زبون گرگا باشه....عاعوووو
___تاتا مگه گرگا هم جی پی اس دارن...
__اکاااای های لییی عوووو کاااای..عااااااااااااااایییییییییییییی
__اههههههه لعنتییییییییییییی خامووووش شووووووو
یونگی که دیگه اعصابش خورد شده بود با یه دست فرمونو گرفت و سعی کرد اون لعنتیو که هی عوو عوو میکرد خاموش کنه که حواسش از جلوش پرت شد و با جیغ تهیونگ و جیمین سریع سرشو بالا اورد و با دیدن مردی که وسط خیابون بود خواست ترمز بگیره اما دیگه دیر بود و اون مرد با یه پرواز بلند روی زمین خیس افتاد...
__ها..لای هینکای عوو...
...
سه تاشونم با چشمای گرد شده و پشمای ریخته به جلو خیره بودن...
توو سرشون چیزای مختلفی تند تند رد میشد...
تهیونگ:فرار
یونگی:پیاده شدن و کمک کردن به اون بدبخت
جیمین:ترس...گشنگی و...گرگ های جی پی اس دار...* ووت و نظر یادتون نره*
YOU ARE READING
She is a he 2
Fanfictionshe is a he 2 . . فصل دوم . . خلاصه: من یه پسرم...یه پسر گیج...مهربون...سر به هوا...به قول تاتا پاستیل... دلم برات تنگ شده اقای رییس...تو چی؟ من یه پسرم... . . ژانر: کمدی.فلاف.رومنس.اسمات . کاپل: کوکمین.تهگی . . ❤mini stories❤