پسر با لبخند مغرورانه همیشگیش رو به افراد حاضر در سالن کنفرانس، احترام نصفه نیمه ای گذاشت و استیج رو ترک کرد.
بعد از اون نگاهش رو دور سالن چرخوند تا بتونه هیونگش رو پیدا کنه که اون رو مشغول حرف زدن با یکی از سهام دارها دید پس به سمت اون ها راه افتاد تا پیروزیشون رو جشن بگیره.
در حالی که از پشت به اون دو نزدیک میشد گلوش رو صاف کرد تا توجهشون رو جلب کنه مرد میانسال با دیدن جونگ کوک لبخندش رو عمیق تر کرد.
-"رییس جئون،خیلی خوشحالم که پروژه بازیتون انقدر موفقیت بدست اورده. در واقع وقتی شنیدم قراره شخصا مدیریتش رو به عهده بگیری انتظار همچین نتیجه ای رو میکشیدم... تنها چیزی که این وسط نگران کننده بود وجود پروژه های نیمه کاره ی کمپانی بود که به لطف مدریت فوق العاده جناب پارک، همشون به بهترین شکل وارد بازار شدن"
جونگکوک با غرور به هیونگش نگاه کرد و در همین حین جواب مرد محترم کنارش رو داد:
+"از اعتمادتون ممنونم اقای کانگ، به هرحال حضور قدرتمند من و جناب پارک در عرصه سرگرمی دیجیتال کشور به لطف اعتماد و سرمایه گذاری شما بوده پس اجازه بدید بعد از این مراسم شمارو به صرف شامپاین مهمون کنم"
جیمین که جلوی خودش رو گرفته بود به لحن خنده دار دونگسونگش نخنده، با اوردن اسم شامپاین از دهان پسر به یکباره جدی شد و سعی کرد اون مکالمرو همونجا پایان بده و با پسر تنها صحبت کنه.
×"عاه البته که حتی بیشتر این موفقیت هارو به چرب زبونیت مدیونیم جناب جئون البته که اقای کانگ اگه دلتون موفقیت های هرچه بیشتر میخواد باید بیخیال نوشیدن کوک بشید"و بعد از تکخندی ادامه داد:
×"بهرحال این چهار ماهی که روی این بازی کار میکرده حتی یه جرعه هم ننوشیده پس میشه اینطوری فکر کرد که خلاقیتش زمانی به کار میوفته که مست نباشه"
مرد میانسال با خنده به جوون های رو به روش نگاه کرد وبعد بی توجه به لحن پرکنایه ی جیمین گفت:
-"عاه به هرحال که الان وسط سالن کنفرانس یک شرکت چیزی به اسم الکل نداریم و فکر کنم حق با توعه پارک، ادم هرچی بیشتر از مشروبات الکلی فاصله بگیره سالم تر میمونه"
بعد از اون نگاهش رو از جیمین گرفت و به جونگکوک داد:
-"خب پسر بیشتر از این مزاحمت نمیشم امیدوارم که همینجوری به درخشیدنت در این صنعت ادامه بدی... حالا اگه اجازه بدین اقایون کاری دارم که برای انجامش باید از حضورتون مرخص شم"
و بعد با لبخند اون دو نفر رو باهم تنها گذاشت
جیمین به محض تنها شدنشون لبه ی کت مشکی رنگ پسر رو گرفت و با عصبانیت غرید:
×"توی لعنتی... مثلا فازت از اسم بردن نوشدنی چی بود؟؟ فکر کردی میتونی منو بپیچونیو بری بار؟؟؟؟"
کوک که از زیرکی هیونگش تعجب کرده بود لباشو تو دهنش بردو گفت:+"هیووونگگ واقعا نمیدونم چجوری میتونی از یه کلمه ی فاکی تمام نقشه هامو بفهمی و خب عاره... واقعا دلم نمیخواد امروز نگاهای تحسین برانگیزی که خودت میدونی چقدر دوسشون دارمو ول کنمو برم اون بیمارستان فاکی"
×"میدونم کوک میدونم،حتی به خودم جرعت نمیدم بگم درکت میکنم چون واقعا تو شرایطت نیستم پسر ولی اینو هردومون میدونیم که سلامتیت خیلی مهم تر از این نگاهاییه که دوسشون داری، هوم؟"
کوک اهی کشیدو با نگاهی که از هیونگش فرار میکرد حرفش رو تائید کرد.
+"درست میگی هیونگ. پس...پس من دیگه میرم. میدونی که دکتره از منتظر بودن بدش میاد."
بعد با لبخندی که سعی میکرد شیطون نشونش بده خیره به چشم های جیمین ادامه داد:
+"توعم اینجا بمونو همه نگاه های عزیزمو خیره به خودت کن هیونگ کوچولویه من."
جیمین با خنده سرشو تکون دادو دستی به شونه جونگ کوک کشید.
-"دیوونه دنبال توجه،برو. امشب خونم میبینمت. دلم برای شامایه دونفره زمان دانشجوییمون تنگ شده."
کوک لبخندی زدو با گفتن "میبینمت"از پسر دور شد و اول سالن کنفرانس و در انتها کمپانی رو ترک کرد
---------------------
بعد از ملاقات با دکترش، با لبخندی که نمیشد جمعش کرد طول راه رو رو به مقصد پارکینگ طی میکرد. بی نهایت خوشحال بود.
بالاخره دکترش بعد از چهار ماه تایید کرده بود که حالش داره بهتر میشه و ازون بهتر پروژه ی مورد علاقش به موفقیت هایی که حتی خودش و کمپانی فکرشو نمیکردند رسیده بود و هیچی بیشتر از حس این موفقیت برای پسر جوونی مثل اون لذت بخش نبود.
درافکارش غرق بود که به قسمت پذیرش رسید لحظه ای نگاهشو به اطراف دوخت و متوجه پزشک هایی شد که با قدمهای تند و البته پر از استرس خودشون رو به قسمت خروجی بیمارستان میرسونند. مدتی نگاهشون کرد و بعد شونه هاش رو با بی خیالی بالا انداخت و به سمت در خروجی حرکت کرد.
همینطور که به سمت خروجی میرفت متوجه مرد قد بلندی شد که عظمت هیکلش رو در پالتوی مشکلی بلندش پنهان کرده بود. مرد، همینطور به سمت جونگکوک یا درواقع، قسمت داخلی بیمارستان حرکت میکرد.
برای جونگکوک، شناختن مرد فقط یک ثانیه زمان برد ولی از شانس بدش، لحظه ای که میخواست راهش رو عوض کنه نگاه گیرای مرد روی اون نشست و همون لحظه لرزی که فکر میکرد دیگه قرار نیست تجربش کنه،از ستون فقراتش رد شد.
شناختش... جونگکوک این کلمه رو با عمق وجودش درک کرد. در واقع تنها دلخوشی پسر این بود که با وجود داشتن ماسک و عینک، تهیونگ نتونه اون رو تشخیص بده ولی این دلخوشی زود گذر خیلی زود نابود شد وقتی که مرد، جهت قدم هاشو به سمت جونگکوک تغییر داد.
چند ثانیه بعد رو به روی پسر کوچیکتر قرار گرفت، به سمت گوش پسر خم شد و جمله ای رو نجوا کرد:
-"الان یه قرار دارم،نیم ساعت دیگه تو کافه تریا میبینمت. میخوام که اونجا باشی توله کوچولو!"
و درست چند لحظه بعد دیگه تهیونگی اونجا نبود تا جونگکوک جوابی بهش بده.
تنها فکری که اون لحظه به ذهن پسر رسیده بود فرار کردن بود ولی حتی فکرش رو هم نمیکرد اون مرد بادیگاردش رو پشت سرش جا بزاره تا اون رو همراهی کنه.
حقیقتا حتی بعد از چهار ماه به قدری ازون مرد میترسید که حالا، بدون مداخله بادیگارد با دستهای قفل شده در هم، روی یکی از میز های کافه نشسته بود و با نگاهی سردرگرم فضای کافرو اسکن میکرد.
حدود نیم ساعت بعد همونطور که مرد بزرگتر گفته بود، صندلی رو به روش کشیده شد و تهیونگ درش جای گیر شد.
بعد از چند ثانیه خیره شدن به پسر بانی فیسی که به راحتی میشد استرس رو درش دید، مکالمه رو با هوم لذت بخشی که از گلوش خارج شد، شروع کرد.
-"میدونی توله،یکی از از مهمترین چیزها توی زندگی من، اطاعت بدون چون وچراست. حقیقتا اگه اطاعت کردن الانت برای تجربه اون شبته، از انجامش خوشحالم."
کوک که تا اون لحظه نتونسته بود افکارشو مرتب کنه، با یاداوری اون شب توسط مرد بزرگتر، خشم در کنار ترس تو وجودش شعله کشید.
با صدای کنترل شده و نگاهی که حالا سردرگم نبود شروع به صحبت کرد.
+"توی لعنتی هیچ حقی نداشتی که به من تجاوز کنیو حالا بیای اون اتفاق رو توی صورتم بکوبونی. میتونستم ازت بابتش شکایت کنم... تو... توو_"
تهیونگ،با نگاهی خیره به عمق وجود جونگکوک، تکیش رو از پشتی صندلی گرفت و جلو اومد.
-"من...من چی توله؟؟ حقیقتا چیز زیادی از اون شب یادم نمیاد... در واقع قبول دارم که اون شب زیاده روی کرده بودم ولی صدای ناله های تو هم به خوبی به یاد دارم... یعنی میخوای بگی لذت نبردی؟؟"
کوک دیگه کنترلی روی کلماتی که انتخاب میکرد نداشت ولی خوشبختانه هنوز اونقدر عقل داشت که صداش رو بالا نبره تا مبادا یک شبه به زندگی خودش گند بزنه.
+"تویه متجاوز کثافت...تویه معتاد لعنتی...وات ده فاااکک حتی نمیدونم چرا الان رو به روت نشستم لعنتی!"
تهیونگ بار دیگه حرف پسرو قطع کرد
-"مراقب حرف زدنت باش بچه فکر کنم قبلا مزه مجازات توهین به منو چشیدی، پس مراقب باش. به هرحال... درمورد مرور خاطرات اون شب نخواستم ببینمت."
با دیدن سکوت پسر ادامه داد:
-"یک بار حرفمو میزنم پس خوب گوشات رو واز کن... تا حالا ادمای زیادی رو به فاک دادم... به غیر از چند مورد خاص،هیچکدوم از زیرم زنده بیرون نیومدن پس توهم از اون موردای خاصی برام... در واقع وقتی خبر موفقیت هاتو توی اخبار روز دیدم خیلی تعجب کردم، اینکه بعد از ملاقات با من همچنان روی پای خودت وایسادی برام خیلی جالبه... یه جورایی نظرمو جلب کردی. دلم میخواد بیستر بشناسمت یا یه همچین چیزی."
بعد از اون نگاه سریعی به ساعتش انداخت و وقتی دوباره چشم هاش رو به پسر کوچکتر دوخت متوجه شکه بودنش شد پس درحالی که از جاش بلند میشد کارتش رو جلوی پسر گذاشت و در ادامه گفت:
-"نمیگم ازم نترس، ولی در مورد تجربه اون شب... اونو فقط یه تنبیه برای زبونت در نظر بگیر. تا وقتی ازم اطاعت کنی در امانی توله، فعلا"و بعد پسر سردرگم و گیج رو با کوهی از افکارش تنها گذاشت...
-------------
ووت کامنت یادتون نره بیبیا**sara_kooker
Helia-teakook-7
![](https://img.wattpad.com/cover/266213709-288-k491684.jpg)
YOU ARE READING
madness
FanfictionCouple=taekook,younmin Jenre=dram,angst,smut,bdsm,harsh Writers=sara-kooker,helia-taekook-7