سردرد شدیدش باعث شد تا نتونه بیشتر از این بخوابه پس با خستگی چشم هاش رو باز کرد. فضای اتاق براش نا اشنا بود برای مدتی فقط با گیجی به سقف زل زد تا اینکه اتفاق های دیشب رو به یاد اورد.
_"اوه شت"
به سرعت به حالت نشسته درومد ولی همون موقع بود که درد شدیدی توی کمرش پیچید.
_"اه فاک..."
با به یاد اوردن اینکه دیشب دقیقا چه غلطی کرده و با کی رابطه داشته با شدت سرش رو به سمت طرف دیگه ی تخت برگردوند و تونست جسم غرق در خواب پسر بزرگتر رو ببینه. ته دلش خوشحال شد که تهیونگ هنوز خوابه و اون میتونه بدون هیچ برخوردی باهاش سریع جیم بشه.
در حالی که هنوز گیج میزد و عوارض قرص دیشب داشت کم کم اعصابش رو خورد میکرد سعی کرد شلوارش رو پیدا کنه و بالاخره تونست اونو پایین تخت ببینه پس بیشتر از این وقت رو طلف نکرد و با بیشترین سرعت و البته کمترین ایجاد صدا برای اینکه اون عوضی رو بیدار نکنه، لباس هاش رو پوشید و به سمت در ورودی رفت.
وقتی داشت از بغل اون کمد نفرت انگیز داخل اتاق رد میشد لرز خفیفی کرد و جلوی خودش رو گرفت تا نره و یک لگد نثارش نکنه چون با اینکار صدای بلندی ایجاد میشد و پسربزرگتر رو از خواب بیدار میکرد.
وقتی از اون اتاق خارج شد چشمش به راهروی نحس دیشب افتاد. برای لحظه ای مکث کرد ولی بعد سعی کرد قدم هاش رو بلند تر برداره که زودتر از اون بار کوفتی خارج بشه.
بعد از مدت کوتاهی، وقتی بالاخره از اون بار خارج شد یک نفس عمیق کشید.
کمی صبر کرد تا حالش بهتر بشه پس وقتی حافظش به طور کامل برگشت خودش رو لعنت کرد که دیشب ماشینش رو با فاصله ی زیادی از در بار پارک کرده.
با بدبختی خودش رو به ماشین رسوند. انقدر درد داشت که حتی نمیتونست به اتفاقات دیسب فکر کنه پس با بیشترین سرعتی که بدن دردمندش اجازه میداد خودشو به بیمارستان رسوند.پرستار درحال پانسمان پاهاش بود که دکتر لی، پزشک معالجش با قدم های تند خودش رو به بیمار کم سنش رسوند.
به محض رسیدن به پسر دهانش رو باز کرد تا با شدت اون رو مورد باز خواست قرار بده که نگاه سردرگم و غمگین جونگکوک رو دید پس بدون حرف منتظر شد تا پرستار کارش رو تموم کنه و بعد شروع به پرسیدن سوال های احتمالیش کنه بالاخره بعد از دقایقی پرستار کارش رو تموم کرد و به طرف در خروجی راه افتاد. دکتر لی وقتی صدای بسته شدن در رو شنید منتظر توضیحی از پسر جوان موند به هرحال که خود جونگکوک بهش زنگ زده بود و ازش درخواست کرده بود تو تایمی که شیفت نداشت به بیمارستان بیاد ولی وقتی سکوت طولانی پسر رو دید تصمیم گرفت خودش مکالمه رو شروع کنه.+"چه اتفاقی افتاده پسرجون؟ کی این بلاهارو سرت اورده؟؟"
پسر که انگار با نگاهش دنبال چیزی روی سرامیک های کف بیمارستان میگشت با اروم ترین صدای ممکن لب زد:

YOU ARE READING
madness
FanfictionCouple=taekook,younmin Jenre=dram,angst,smut,bdsm,harsh Writers=sara-kooker,helia-taekook-7