" استایلز؟ کامان احمق، این خرخون هیچ دوستی نداره و احتمالا کسی مثل اون هیچوقت دوستی نداشته." لویی پوزخندی زد.
"یعنی تو داری میگی که انتخاب منو دوست نداری؟"
"من دارم میگم اون پوند ها رو آماده کن" لویی لبخند زد.
لویی سینی ناهار خودشو برداشت و زباله هاش رو دور انداخت. سرش رو برای استنلی تکون داد و سمت هری رفت که داشت تکالیف ریاضیشو تموم میکرد.
"اوی استایلز" *oi
هری نگاهی به لویی انداخت. " چی_ چیکار می..."
"من توی درسم مشکل دارم فکر میکنی بتونی به من کمک کنی؟ نمیدونم مثلا معلم خصوصی من بشی؟" لویی از اون لبخند جذاب خودش که کمک میکرد چیزایی که میخواد رو بدست بیاره استفاده کرد.
" اوه..." هری مردد بود؛ اگه این یه شوخی یا نقشه ای باشه که اونا سعی دارن بکشن چی؟
" منظورم اینه که من بهت پول میدم، اما تو به این مدرسه میای پس نیازی بهش نداری. " لویی خندید.
هری سرشو تکون داد. اون به این پول احتیاج داشت، اما نمیتونست این حرف رو بزنه. " اوه... خوبه. اما فقط به خاطر این که تایم خالی دارم"
" اوکی، خب، بعده مدرسه توی خونه ی شما؟ " لویی با لبخند کوچیکی پرسید.
" نه " هری فوراً و بلندتر از حالت عادی گفت. لویی با اون داد یهویی به عقب نگاه کرد. " من_ منظورم اینه که، اوه، نه اونجا... عام... کثیفه. خدمتکار من دو روزه که رفته تعطیلات بخاطر همین خونه واقعا کثیفه. خونه ی شما چطوره؟"
"اوکی؟ مال من خوبه. از اونجایی که تو پیاده میای پس نگرانی بابت ماشینت هم نداریم. من اون طرف خیابون زندگی میکنم"
چشمای هری یک لحظه گشاد شدن. اون گرون ترین آپارتمان لندنه!
" اوه، کدوم اتاق؟ "
" پنت هَوس، خیلی قشنگه، اما به خونه ای که توی دانکستره و خواهرا و مامانم توش زندگی میکنن نمیرسه. اونا شگفت انگیزه"
هری با دقت به تک تک کلماتی که از بین لبای صورتی و نازک لویی بیرون می اومد گوش داد. " تو یک خواهر داری؟"
لویی خیلی دیر خودشو جمع کرد. اون زیاد از خانوادش صحبت نمیکنه... اون نمیخواد جوری به نظر برسه که در برابر کسی آسیب پذیره... خواهر هاش رازهای کوچیک اونن... و این واقعیته که اون باهوشه.
" چهار. چهار تا خواهر ناتنی دارم. "
" قبلا همچین چیزی رو درباره تو نشنیده بودم. مثلا، من ممکنه دوستی نداشته باشم، اما من همیشه میشنوم وقتی تو.... مثلا.... کسیو میکنی..."
لویی خندید." هیچکی به جز تو نمیدونه.. پس.. یه راز نگهش دار؟"
" البته. من به کی میتونم بگم؟ "
YOU ARE READING
Under The Cover [L.S] "Persian Translation"
Fanfiction"اما هممون میدونیم که من میتونم هرکسیو عاشق خودم کنم" "هاه، هرکسی؟" لویی سرشو تکون داد. "بیاین اینو با یک شرط بندی جالب ترش کنیم، من شرط میبندم که میتونم کسیو پیدا کنم که عاشق تو نشه" "میدونی کی؟" استنلی به اطراف نگاه کرد تا اینکه چشمش به ی نفر خورد...