Ch. 7

247 74 17
                                    

هری به اون دستشویی حسودی می کنه.  دیواراش تکه تکه نشده و اینطوری به نظر نمیرسه که اگه توالت رو لمس کنی خراب میشه.  تازه اون 1000٪ معتقده که دوش گرفتن اینجا گرمایی مثل روزای تابستون داره.

تو می دونی کجاش نه خیلی گرمه و نه خیلی سرد ... و حالا صداش شبیه قفسه طلاست.

فاک چرا وقتی در حال ادرار کردنه این به گه فکر می کنه؟  کارشو تموم کرد و دستاشو شست. 

دست به دستگیره زد.  ناگهان صدای سنتور پلی شد*.

(*صدا زنگ گوشی هری صدای سنتوره) 

"سلام؟"

"هری!"  هری نزدیک بود گوشی رو ول کنه. 

"و-چرا به من زنگ می زنی؟"

در طرف دیگه سکوت حاکم بود. 

"گوش کن ، تو هجده سالته بنابراین من واقعاً مجبور نیستم بهت پول بدم ... گوش کن هری ، من از مادرت طلاق گرفتم چون کارم تموم شده بود. من تو رو بیرون کردم چون تو یک آدم عوضی‌ای."  هری از این حرفها دلخور شد. 

"جما از سر دلسوزی به من گفت که من بهت پول بدم ، اما من همچین چیزی ندارم. تو تمام پولی‌رو که برات ارسال می کنم می گیری و هزینه ی عمل جراحی مامانت و بستری توی بیمارستان رو میدی و من برای اون عوضی پول نمیدم-  "

" بهش عوضی نگو ، دس. "  هری غرید. 

"پسر مامانی، آروم باش."  خندید. "من پولتو قطع میکنم." 

"اینطور نیست که توی کیف پولت تفاوتی ایجاد بشه! تو تهیه کننده پرونده های Syco ای" 

دس خروپف کرد: "به نظر میرسه که من اهمیت میدم؟ فکر نمیکنم." 

"لعنتی! من هنوز توی مدرسم-"

"دانشگاه. تو باید بتونی خودتو جمع کنی."  هری چند بار پلک زد.

اون نمیتونه این کارو بکنه! اون باید هزینه مادرشو بده. چطور باید بهش بگه؟ 

"تونمی تونی. بابا لطفا" صدای هق هق کمی از دهانش خارج شد. 

دس گفت: "تو پسر من نیستی. من پدرت نیستم. از نظر مالی تورو تحت پوشش قرار نمیدم." 

"التماس-" هری نتونست حرفشو تموم کند. 

دس تلفنو قطع کرد. هری از پرتاب کردن آیفونش روی زمین خودداری کرد.  دستمال توالت رو برداشت و تا جایی که می تونست اونو روی زمین انداخت.  قبل از اینکه اروم شه دوباره پرتش کرد. اون دستمال روی زمین لغزید.

این عادلانه نبود!  البته مجبور شده بود پسر یک نره خر و یک فرشته باشه.صدای ضربه های اروم از در اومد.

"هری؟ خوبی؟"

هری نفس عمیقی کشید و رد آب روی گونه هاشو پاک کرد. 

"بله." با تکون دادن جواب داد.

در باز شد.  "من دروغگورو دوست ندارم." هری عطسه کرد.

"فکر می کردم توی این کار خوبم."  لویی دستشو دراز کرد. هری اونو گرفت و وقتی گرما در بدنش پخش شد احساس بهتری داشت.  اونا باهم راه رفتن ، لویی هری رو به اتاق نشیمن کشوند. هریو روی کاناپه کشید.

"مشکل چیه؟"

هری آهی کشید.  اون بدون اینکه همه چیزو بگه چی می تونست بگه؟ 

"هیچی."

" شت گفتنو تموم کن استایلز. " هری همون لحظه از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که قطره ای باران روی سطح زمین سر میخوره. این روز براش بهتر و بهتر می شه.

نوک انگشتان نرمو روی چونه‌اش احساس کرد. "هری"

لویی سرشو به طرفش چرخوند.
"بگو"

هری چشماشو بستو در حالی که قطره ای از اشک روی گونه‌اش فرو می ریخت مثل بارون روی سطح پنجره. 
لویی دید که هری احساساتشو کنترل میکنه. 

صورتش بی حس شد و تنه‌اش بالا رفت. 

"اشکالی نداره." 

لویی آهی کشید "من فقط سعی می کنم کمک کنم ... این کاریه که دوستا انجام میدن ..." هری به لویی نگاه کرد.

"من ... این .." هری سرشو توی دستاش گذاشت. "پدرم. اون نذاشت حرف بزنم." 

لویی نفس نفس زد. "اون مرد ظالم! هنوز به تو اجازه میده که باهاش زندگی کنی؟" 

"نه ، اون توی پونزده سالگی منو بیرون کرد. اون نمی خواست ... می خواست ... می خواست کسیو که همجنسگرایه از خونه بیرون کنه."  هری اصلا نگاشو از زمین برنداشت.

سکوت بود بجز صدای خوردن قطرات باران به پنجره و هق هق آروم هری توی دستاش. اون فکر کرد که احتمالاً به لویی وصل شده ، اما چیزهای بیشتری وجود داره.

ناگهان احساس کرد که بازوهایی دورشو گرفته.  خیلی وقته که کسی سعی نکرده بهش دلداری بده.  هری به لویی تکیه داد و توی سینه‌اش گریه کرد.  احساس خیلی بدی داشت.

"چرا ما فیلم نمی بینیم؟ من جام آتش و محفل ققنوس رو دارم" 

"محفل ققنوس".
 
هری عطسه کرد.  لویی جعبه دستمال کاغذ‌ی رو به سمت هری پرت کرد. " اشکاتو از رو صورت خوشگلت پاک کن بیب."
 
اون دیسکو توی دستگاه پخش قرار داد و پلی رو فشار داد.

.دوباره روی مبل نشست و دراز کشید.  هری با ناراحتی کنار لبه نشست. 

لویی یک پتو برداشت و با چشمش منتظر هری شد. "خوب، بیا اینجا بازنده."

هری تردید کرد ، اما لویی لبخند زد. گرمای داخل هری بیشتر شد و اون کنار لویی روی مبل دراز کشید. 

فضای زیادی وجود نداشت ، بنابراین اونا بهم فشار می آوردن.لویی دستشو دور کمر هری حلقه کرد."با من کنار بیا ... منو بپوشون، منو بغل بگیر." گونه های هری شعله ور شد.  هری برگشت و لبخند زد. 

"ممنون ...من مدت زیادیه که دوستی ندارم." لویی لبخند بزرگتری زد. "دوست به همین درد میخوره."  هری برگشت و پتو رو بغل کرد.

اونجا، اونا کنارهم دروغ گفتن. هری در واقع احساس خوشبختی میکرد.

•<>•<>•<>•<>•<>•<>•<>•<>•

چپتر ۷ام تقدیم به شما قشنگا💅🏻💜

هوپ یو اینجوی ایت^^

یکم کوتاه شد:>

《 آپدیت بعدی شنبه 》

With Love "Moon&Flower" ♡

Under The Cover [L.S] &quot;Persian Translation&quot;Where stories live. Discover now