Part 7

962 143 40
                                    


صبح با گرمی مطلوبی که اطرافمو گرفته بود پاشدم، دلم میخواست بازم بخوابم حس آرامش خیلی خوبی داشتم. وقتی متوجه حلقه دست ها دور کمرم شدم فهمیدم این آرامش از وجود کوکی بهم داده شده. داستان منم جالب شده کسی که هم میترسه هم دوستشون داره. با حس خوبی که داشتم خودم بیشتر به کوکی چسبوندم و کم کم چشام گرم شد و خوابم برد.

تهیونگ:

تا صبح داشتم به خیلی چیزا فکر میکردم حتی نتونستم یک لحضه بخوابم، از بچگی هر چی دوست داشتم از دست میدادم . نه تنها من بلکه ما 7 نفر همه یه جورایی طلسم شدیم.

وقتی به مادرم وابستگی شدید داشتم به دلیل بدرفتاری پدرم ترکم کرد. وقتی سگم یونتان برام بهترین دوست شد ، پدرجون ازم گرفت و هشدار داد در شان من نیست خودمو با حیوانات خانگی سرگرم کنم.

وقتی به نامجون و یونگی وابستگی شدید پیدا کردم برای تنبیه فرستاده شدن فرانسه و حس میکردم 5 نفرمون یتیم شده بودیم وقتی همراه ما نبودن.

سعی میکردم وابستگی هامو کمتر کنم و سعی کنم منطقی رفتار کنم ولی نتونستم در برابر جین اینطوری باشم. جین برام الماس با ارزشی بود که نمیخواستم به دست کسی بیفته نمیخواستم کسی توجهشو بدزده. جونگکوک هم به اندازه من برای جین حساسیت نشون میده. میتونم کامل درکش کنم. تو مهمونی ها میتونم بگم دیونه میشدیم چون میتونستیم چشم خیلی ها که دنبالشن ببینیم. جین به راحتی میتونه نظر خیلیارو به خودش جلب کنه. هنوز هیونگا از کتکاری های زیادی که من و کوکی به خاطر جین کردیم بی خبر هستن.

چند دفعه حس کردم میخوام از دستش بدم، شده کابوسی که با چنگ و دندون دارم در برابرش محافظت میکنم. دیشب با بهونه های جدید پدر جون دوباره مثل خوره کابوس از دست دادن جین افتاده به جونم و خواب ازم گرفته. تنها کاری که باید بکنم تحمل کردن و درست رفتار کردن تو این چند مدته تا با برنامه یونگی هیونگ از سئول برگردیم.

- تهیونگ بیداری؟

- بله نامجون هیونگ بیدارم ، صبح بخیر

- صبحت بخیر عزیزم، لطفا بقیه رو بیدار کن تا نیم ساعت همه برای صبحانه سر یک میز باشیم

من و هوپی یکسری وسایل باید بگیریم تا اون موقع خودمون میرسونیم.

- چشم هیونگ با خیال راحت دنبال کارتون برین.

بعد از اینکه صورتمو شستم اولین شخصی که به ذهنم میاد بیدار کنم یونگی هیونگه، شاید بشه گفت سختترین قسمت ماجرا همین جاست.

وقتی وارد اتاق شدم از دیدن این صحنه ته دلم ضعف عجیبی حس کردم. جونگکوک خیلی محکم جین بغل کرده بود و جین مثل بچه کوچولو ها جمع شده بود. و سرش تو گودی گردن جونگکوک گم شده بود.

innocent but royalWhere stories live. Discover now