Part 6

1K 154 42
                                    

- یا جینیونگ دیدی چی شد. الان یونگی هیونگم باهام چیکار داره؟ یه راهی نشون بده بپیچونیم

- جین فعلا هواپیما یا فرودگاه نیست بتونیم بپیچونی باید بری ببینی چی میخواد بگه، و یه چی دیگه میخوام بگم ولی نمیدونم چطوری بگم.

- جینیونگ من الان استرس دارم به اندازه کافی بیشتر نترسون. چی شده؟

- جین من فک میکردم قراره تو قصر پیش شما بمونم ولی جکسون بهم خبر داده ما خونه شرقی که متعلق به شماست انجا میریم ولی من همش میام اینجا میمونم اصلا انجا نمیرم.

جین با شنیدن این خبر به حدی ناراحت شد که استرس مقابله با یونگی هم فراموش کرد با لبای برچیده و چشای اشکی به جینیونگ زل زده بود و چیزی نمیگفت. نمیدونست چه عکس العملی نشون بده فکر میکرد تنها دوستی که پیدا کرده بود دوباره میخواد از دست بده.

- جین الو..... پسر دو ساعته دارم سخنرانی میکنم نگو اصلا گوش نکردیا، نگران نباش من پروتر از اونم ازت جدا شم خب؟ اگه الان این لبای دلبرت نخنده من میدونم و تو

- لبای خودت که از ما من دلبرتره، در ضمن خیلی هم بهتر شد کی میخواست هی به غرغرات گوش کنه. همین طوری با لبخندی که خودش میدونست برای فریب جینیونگ بغلش کرد و سرش و رو شونش گذاشت.

جینیونگ متوجه ناراحت شدن جین شده بود ولی هیچ کاری نمیتونست بکنه پس خواست با خندوندن و شوخی ، جین آماده رفتنش کنه و جکسونی که یک ساعت بهش زل زده تا بره پیششون بیشتر از این منتظر نزاره.

- اوه جین فک کنم هوای قصر بیش از حد استنشاق کردم، تا پدربزرگت نیومده و به جرم استفاده بیش از حد اموال سلطنتی منو دستگیر نکرده من برم، اجازه حرف دیگه ای به جین نداد و با لبخند و بوسه سریع بر گونش ترکش کرد.

جینیونگ بهم قول داد زود زود میاد و گاها میمونه پس لازم نیست من اصلا نگران باشم. دلم میخواست حموم گرم میرفتم و تو وان آب گرم نوشیدنی مورد علاقمو نوش جون میکردم. ولی فقط باید برم اتاق هیونگ تا از شر استرس مسخره هم رها شم.

بعد چندبار در زدن وقتی متوجه شد هنوز یونگی نیومد وارد اتاق شد و روی تخت نشست، از طرفی گرسنه بود و از طرفی خوابش میومد. نمیدونم خوابیدن بیشتر لذت بخشه یا خوردن فقط میدونم الان دیگه نمیخوام بیدار باشم. با همون لباس های بیرون روی تخت یونگی خوابید.

یونگی:

میخواستم با جین صحبت کنم تا تو قصر مواظب رفتارش باشه چون پدرجون از چهره اش خشم میبارید و من دوست ندارم جزء ما به جین کسی دست بزنه یا نزدیکش شه حتی اگر پدرجون باشه.

جین از وقتی کوچک بود ما بزرگش کردیم الفبارو من و نامجون اول بهش یاد دادیم وقتی دیدیم از معلمش میترسه و تا سه سال این روند ادامه داشته. وقتی دیدم جینیونگم بیش از حد بهش نزدیک شده ، جیمین مجبور کردم تا خانواده جکسون به یه جای دیگه بفرسته. تهیونگ و کوکی بیش از حد جین و دوست دارن و بیشتر از همه ما هم روش حساس هستن. این هم شیرین بود برامون هم ترسناک شد وقتی تو مهمونی ها گاها اجازه نفس کشیدن هم به جین نمیدادن. ولی نتونستم چیزی بگم نه من نه بقیه چون خودمون اینطوری بهشون یاد داده بودیم و الان یه عادت شده برامون فکر و روحمون فقط میخواد از جین کوچولومون محافظت کنه. به قول جیمین جین خیلی معصومه و میخوایم همیشه همینطوری باشه ولی وقتی فرار کرده بود دیونه شده بودیم و یه جورایی باورشم سخت بود. از خودمون نامید بودم و تنها چیزی که ذهنم مشغول کرده بود و مثل آژیر تو سرم میچرخید این بود نکنه اتفاقی برای جین همستر کوچولوی ما بیفته اون بچه واقعا به ما وابسته است. تا مدت کوتاهی که اینجا هستیم باید طوری برنامه ریزی شه که هیچ اتفاقی نیفته و با آرامش به خونه خودمون برگردیم.

innocent but royalDonde viven las historias. Descúbrelo ahora