10

1.5K 150 64
                                    

روز بعد سوار اتوبوس شدیم تا به سمت مسابقه بریم.
همکلاسیام همش سر و صدا میکردن، منم سعی میکردم یکم تو اتوبوس بخوابم چون دیشب "بعضیا" به زور تشریف اوردن اتاقم.

مرتب خودمو سرزنش میکردم چرا دوباره تو دام تهیونگ افتاده بودم.

واقعا همش همین بود، تهیونگی که دائما سعی میکرد منو تو دام خودش بندازه.

اون واقعا تو تخت کارشو خوب بلد بود؛ هرچیزی که میخواست بهش میرسید و من ناخواسته جلوش تسلیم میشدم با وجود اینکه ازش متنفرم.

عجیبه که دعوا کردنامون تحریکم میکنه اما جرئت نداشتم اینو به خودش اعتراف کنم.

فاک من چه مرگمه؟
تهیونگ اون سمت اتوبوس نشسته بود و هی بهم پوزخند میزد. سعی میکردم نادیدش بگیرم و تا جایی که میشه چشم غره برم اما دست بردار نبود پس چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.

مسابقه خوب پیش رفت، من و تهیونگ سعی کردیم حس نفرتو برای چند دقیقه کنار بذاریم و خوب بازی کنیم.
به مرحله بعد راه پیدا کردیم که مسابقش چند هفته دیگه بود.

بچه های تیم بهمون تبریک گفتن و مربی با لبخند نگاهمون میکرد. هنوز ازش عصبانی بودم که منو با تهیونگ گذاشته اما خب من و تهیونگ بازیو برده بودیم و مهم همین بود.

با هوبی رفتم اتاق مشترکمون و بعدش دوش گرفتم. یه شلوار جین مشکی و یه تیشرت گشاد پوشیدم.
به سالن غذا خوری طبقه پایین رفتم تا شام بخورم.

هوبی قبل از من همراه نامجون و جین رفته بود.
وقتی وارد شدم بچه های تیم من و تهیونگو تشویق میکردن و شام مفصلی تدارک دیده بودن.
خوشحال بودم و به جفتمون افتخار میکردم.
زیر چشمی به تهیونگ نگاه میکردم که با جکسون و اونوو صحبت میکرد.

تو دلم تحسینش میکردم.
یه باندانای مشکی بسته بود که جلوی موهای حالت دارش روگرفته بود تا روی پیشونیش نریزن و هر از گاهی میخندید.

لباسش هی کنار میرفت و ترقوه هاش دیده میشدن.
کبودی دستم دور گردنش معلوم بود و باعث شد یاد دیشب بیوفتم... چرا اونو نپوشونده؟

سرمو تکون دادم و از فکر بیرون اومدم.
معلومه اینکارو نمیکنه... اون تهیونگه ها.

لیوانو برداشتم و نوشیدنیمو سر کشیدم.
«من دیگه میرم بالا.» خطاب به جین، نامجون و هوبی گفتم.
جیمین با بکهیون حرف میزد و تصمیم گرفتم مزاحمش نشم.

«میخوای یکم فیلم ببینیم؟»جین پرسید.
هوبی از جاش پرید.
«فیلم ببینیم؟ منم میام!»
خندیدم.«من نمیام، واقعا جون ندارم.» خمیازه‌ای کشیدم.

میدونستم امشب قرار نیست خوب بخوابم چون تخت خودم نیست.
دیشب به زحمت تونسته بودم بخوابم...
از بس که تهیونگ تو افکارم نفوذ کرده بود.
فاک بهش، این آدم واقعا نمیفهمه خواب چقدر با ارزشه؟

Rival(VKOOK)🔞Where stories live. Discover now