♡Part 9♡

1.4K 249 30
                                    

_: عهههه! چته جیغ می کشی یه سگه دیگه!

_: فلیکس از سگا می ترسه!!

رفتم جلو کامی بیچاره که ترسیده بود رو بغل کردم. همون طور که بدن نرمشو ناز می کردم گفتم:

_: ولی کامی ازت خوشش اومده!

دیدم داره خودشو می کشه که از بغلم دربیاد بره پیش فلیکس. واسه همین منم نامردی نکردم و گذاشتمش زمین!
فلیکس هم تا دید کامی داره میاد سمتش عین تیری که از کمان رها شده باشه دوید سمت اتاقم و درو هم محکم بست!

بیا! من نگران چی بودم و چی شد!!

کامی پشت در وایساده بود و با پاهای کوچولوش روی در می کشید و آروم پارس می کرد!

×: الهی! فک کنم دلش شکست!!

⟡⬥⟡⬥⟡⬥⟡⬥⟡

_: کی فلیکس میتونه بره تو اتاق؟!

کلافه داشتم کانالای تلویزیون رو زیر و رو می کردم. این سی و هشتمین باری بود که تو این ده دقیقه این سوالو شنیده بودم!!

_: فلیکس برای بار آخر میگم! وقتی ترس کوفتی و الکیت از کامی بریزه!!

_: ریخته!

چشم غره توپی بهش رفتم که باعث شد عین یه گربه حرف گوش کن و خوب، ساکت سر جاش بشینه و به کامی که داشت از سر و کولش بالا می رفت بی توجه باشه!

به غیر صدای تلویزیون، صدایی از کسی شنیده نمی شد!
اما این آرامش قبل طوفان طولی نکشید! 
یهو فلیکس رم کرد و از جاش بلند شد و دوید سمت اتاق اما نرسیده بهش، پاش به یه چی گیر کرد و محکم با مخ افتاد زمین!

از جام بلند شدم و رفتم پیشش نشستم.
اشک تو چشاش جمع شده بود و داشت به زانوش که خون میومد نگاه می کرد.
بدجور خراشیده شده بود.

بهش گفتم ساکت سرجاش بشینه و از جاش تکون نخوره و خودم رفتم سر وقت جعبه کمک های اولیه تا از توش یه باندی چسبه زخمی چیزی پیدا کنم ولی تنها چیزی که توش بود یه بتادین بود و یه دماسنج خراب!!
صدای گریه اشم این وسط رو مخم رژه می رفت!

+: خاک تو سرت که عرضه مراقبت از یه گربه هم نداری!

تو دیگه چی میگی این وسط؟؟

+: میگم حداقل برو داروخونه یه چسب زخم بگیر!

جعبه رو پرت کردم یه گوشه و رفتم پیشش. صورتشو تو دستام گرفتم و اشکاشو پاک کردم.

_: فلیکسم گریه نکن باشه؟! به زخمتم دست نزن تا من برم برات چسب زخم بخرم باشه؟! زود برمی گردم!

اومدم برم که چنگ زد به آستینم!

_: تا..تا کی بر..برمی گردی؟!

_: قربونت بشم. زود میام. تا 20 بشمری اومدم!
و سریع از خونه زدم بیرون!

◇[ Felix POV ]◇

کامی نشسته بود کنارم. دیگه ازش نمی ترسیدم! تنها چیزی که برام مهم بود سوزش زانوم بود!
حیف به ددی هیونجین قول دادم گریه نکنم!
داشتم تو دلم تا بیست میشمردم که صدای زنگ درو شنیدم.
سه چهار باری زنگ زد و پشت بندشم یکی محکم به در کوبید!

اونقدر ترسیده بود سگ بیچاره که پشت من قایم شده بود!
سعی کردم سوزش پامو نادیده بگیرم و از جام بلند شم. به زور میتونستم قدم بردارم ولی باید سریع تر درو وا می کردم.
هرجوری بود خودمو به در رسوندم.

وقتی بازش کردم با یه پیرمرد قد کوتاه و چاق روبرو شدم که با یه من اخم بهم خیره شده بود!

_: سلام! فلیکس چه کمکی میتونه بهتون بکنه؟!

_: فلیکس کی باشه اونوقت؟!؟

گوشام تکون خوردن! حالا دقیقا چی باید بگم؟!

_: کت بوی هیونجین!

قیافه اش تغییر کرد. دیگه اون اخم سابق رو صورتش نبود!

_: اوووووه! منم صاحب خونه هیونجینم! اینجا هم خونه منه! میشه بیام داخل؟؟

چیز زیادی از حرفاش نفهمیدم.
رفتم کنار تا بتونه بیاد تو!
یه جور عجیبی بود! یه پوزخند مسخره هم رو صورتش بود!
حسگر هام فعال شدن!

×: فلیکس میخواد باهات لاس بزنه! مواظب باش!

دممو سیخ نگه داشتم پشتم تا اگه خواست بیاد جلو محکم بکوبم به کله اش!

_: خب گربه کوچولو، خود هیونجین کجاست؟؟

_: رفته بیرون. گفت زود بر میگرده!

_: اون یه روده راستم تو شکمش نیس! حتما تورو اینجا کاشته رفته سر قرار!!

یکم جمله اشو تو ذهنم تجزیه تحلیل کردم!

_: مگه من گلم که منو بکاره؟؟!

یه قدم اومد جلو که منم دممو تو حالت آماده باش قرار دادم!

_: آرررره! تو مث یه گل لطیفی کوچولو! چطوره تا وقتی هیونجین بیاد، باهم خوش بگذرونیم؟!

𖨠⬥𖨠⬥𖨠⬥𖨠⬥𖨠

عزیزای دل، یه هفته پیش یه مشکلی برای تبلتم پیش اومد و خاموش شد و تا به امشب، درست چند دقیقه پیش هرچقدر سعی کردم روشن نشد. جدای اینکه افسردگی گرفتم دیگه هیچ وقت روشن نشه، نگران آپ این فیک هم بودم که عقب افتاده. خداروشکر چند دقیقه پیش خود به خود درست شد ( بگذریم که کلی منو سکته داد -_- )
لطفا ووت و کامنت یادتون نره. دوسش داشته باشید لطفا♡

𓂃 𔘓Troublesome Kitten°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora