•𝐀𝐧𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐃𝐚𝐲: 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫•

342 61 22
                                    


*پرنس وانگ | 5 ژانویه 1823*

گاهی اوقات میشی مثل یه قطعه پازلی که گمشده... منم گمشده بودم.
توی زندگی خودم! من رو اشتباهی توی جعبه گذاشته بودن. من با هیچ کدوم از پازل‌های این جعبه جور نبودم...
از یکیشون بلندتر بودم و نمی‌تونستیم سر جا با هم کنار بیاییم. از یکیشون هم حتی کوتاه‌تر.
جالبیش این بود که به بعضیاشون خیلی شبیه بودم ولی با هیچ کدوم مکمل نبودم!
مکمل؟!
واژه‌ای بود که تا قبل از دیدن اون آدم حسش نکرده بودم.
...
با صدای کسی که رو به روم وایساده بود و لباس سفید تنش؛ گرگ بودنش رو بیشتر به رخم می‌کشید، به خودم اومدم:
- عشقم؟ نمی‌خوای برام سوگند بخوری؟
با این که بقیه نمیدیدن ولی من میدیدم. با این که لباس نباتی رنگ و جذابش اون رو از هرزه بودن به دور می‌کرد، ولی برای من توصیفش فقط همون یک کلمه بود.
با چشمکی که زد می‌خواستم چاقوی کیک رو توی شکمش فرو کنم ولی حیف که نمیشد!
- من پرنس وانگ ییبو سوگند می‌خورم....

بووم!

یه لحظه از جا پریدم و بقیه‌ی حرفام یادم رفت. لباس سفید رنگ کسی که قرار بود تا چند لحظه‌ی دیگه به زور زنم بشه، هر لحظه قرمزتر میشد! راستش رو بگم اول ترسیدم، بعد تعجب کردم ولی بعدش خوشحال شدم. انگار واقعا توی دلم عروسی بود!
نگاهم رو چرخوندم تا کسی که به لیا صدمه زده بود رو پیدا کنم و دست و پاش رو ببوسم که من رو از شر این هیولا خلاص کرد!
در چارچوب درِ کلیسا پسری وایساده بود و با یه چیزی که نمیدونستم دقیقا چیه، رو به لیا شلیک کرده بود!
داشتم به این فکر می‌کردم که یه نفر توی چارچوب در قهوه‌ای رنگ و رورفته‌ی کلیسا چه قدر میتونست جذابیتش رو به رخ آدم بکشه!
همه دور لیا جمع شده بودن، اما من...
به سمت پسر رفتم. تعجب کردم! از همه چیش! تیپش، قیافه‌اش، خونسردیش، بغضی که توی گلوش بود و می‌خواست قورتش بده ولی نمی‌تونست.
ناخودآگاه با دیدن اشکاش بغلش کردم. سرد بود... بدنش مثل یه مرده سرد بود!!
دوباره نگاش کردم که مطمئن بشم زنده‌اس... ولی زنده بود!
روی دستام بیهوش شد... فقط تونستم بدون این که کسی بفهمه؛ زود به اتاق خودم توی قصر ببرمش و بعدا ازش درمورد اتفاقایی که افتاده بود بپرسم.
به هر حال از حق نگذریم جونم رو بهش مدیون بودم. اگه اون نبود، شاید الان داشتم نقش اسلیو اون زن رو بازی می‌کردم!!
مثلا ناسلامتی پرنس بودم... ولی اگه پرنس بودن رو بذاریم کنار، یه پسر ساده، دست و پا چلفتی و خام نوزده ساله بودم.
هیچ کسی کنار کالسکه‌ی عروسی نبود. اون رو اول سوار کردم و در رو بستم. خداروشکر یه کم اسب سواری بلد بودم.

اسب رو جلوی قصر وایسوندم... به سمت پسر مشکی پوش رفتم و روی دستام بلندش کردم... به همون سبکی‌ای بود که به نظر میومد. موهاش روی صورتش ریخته بودن و صورتش رو کیوت‌تر می‌کرد. لباش....
لباش؟؟؟
- خاک توی اون سرت بدبخت!!!
داشتم به چی فکر می‌کردم من؟؟ وضعیت بدی بود و چون پسر روی دستام بود نمی‌تونستم سیلی‌ای نثار صورت خودم بکنم!

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now