*شیائوژان| زندان قصر خ اسمیت، 8 ژانویه 1823*
بعضی اوقات خیلی دیره تا بفهمی یکسری ضربهها خوب نمیشن... شاید ترمیم بشن ولی خوب نمیشن!
زخمی که به قلبت وارد بشه با هیچ پماد و دارویی خوب نمیشه ولی زخمی که باعث شد دوازده سال از جایی که بهش تعلق دارم دور بشم... شاید قابل تحملتر و بخشیدن بود!
من باید از حالم استفاده میکردم و آیندهام رو میساختم... نمیدونستم گذشته همونجوری که بود، میمونه!
....
با صدای ضربههای شلاقی که گوشم رو اذیت میکرد، بلند شدم.
- پس گفتی تو رو به جاش تنبیه کنم؟
صدای زنندهی نیل و حس کردن جای خالی ییبو کنارم، از این خبر میداد که ییبو خودش رو توی بد دردسری انداخته بود.
صدای ضربههای شلاق محکمتر زده شد...
صداش بیشتر شد...
صدای ییبویی که تا این لحظه همهی ضربهها رو تحمل کرده بود، بالاخره بیرون اومد:
- آ...آر...آره. دقیقا... همی...همین... رو... گ..ف...گفتم.
تازه موقعیتم رو پیدا کردم...
این ییبو بود که داشت شکنجه میشد؟!
به میلهها هجوم بردم...
فریاد زدم...
دقیقا رو به روم بود! نیل از عمد جلوی روی من ییبو رو داشت مجازات میکرد.
- عوضی بس کن! از این جا بیام بیرون با دستهای خودم میکشمت!
نیل رو به مردی که شلاق میزد گفت:
- تو مگه نون نخوردی؟ محکمتر بزن!
ضربهها محکمتر...
زخمهای ییبو بیشتر...
دادهای من هم مطابق با ضربهها بالاتر رفت...
- نیل، به جاش من رو مجازات کن... تو با من مشکل داری. ییبو رو ولش کن!
گوش نمیکرد...
ییبو در برابر ضربهها فقط تحمل میکرد... حتی نگاهش هم ازم میگرفت و نمیخواست احساساتی بشه.
اما... باید بس میکرد.
اگه بلایی سر ییبو میومد خودم میکشتمش.
- نیل؟
ضربههای محکمتری به میلهها زدم..
- تو رو خدا... اصلا سر من مال تو. ییبو رو ولش کن!!!
با ضربهی آخر همهی خونی که توی دهن ییبو جمع شده بود، بیرون اومد و روی هوا و صورتم پاشیده شد.
اشکم دراومد...
ییبو بیهوش شد...
دیگه فقط خواهش و التماسهای من شنیده میشد...
ضربههای شلاق تموم شد...
نیل رفت...
مرد، ییبو رو داخل زندان انداخت و در رو دوباره قفل کرد.
به سمت جسم بیجون ییبو رفتم، نمیدونستم به کجای بدنش دست بزنم که دردش نیاد. جایی بدون زخم شلاق نمونده بود.
بغلش کردم قطرههای اشکم و خون ییبو که روی صورتم پاشیده شده بود، مخلوط میشد و روی صورتش میریخت...
ترکیب قشنگی بود...
ولی اون موقع برام اهمیتی نداشت!
روی دستم نیمه بیهوش بود، لباسهاش از خون خیس شده بود... لباسهای سفیدش الان رنگ قرمز به خودشون گرفته بودن.
آروم آروم چشمهاش رو باز کرد.... لبخند زد و با صدایی که شنیده نمیشد، گفت:
- مگه سر قبرمی؟!
با صداش محکمتر بغلش کردم ولی دردش گرفت.
- آخ... خیلی میسوزه.
بعد از گفتن این جمله دوباره بیهوش شد، خوابید. هیچ چیزی نداشتم تا باهاش بتونم زخمهاش رو خوب کنم. فقط لباسش رو در آوردم و به شکم خوابوندمش... بعد حریر نرم لباسش رو مثل پتو روش انداختم که کمترین تماس رو با زخماش داشته باشه.
به طرف در رفتم... میخواستم هر جور شده بازش کنم. هیچ نظری درموردش نداشتم ولی توی این چند سال یه چیزهایی یاد گرفته بودم. به هر حال توی زمان خودم (1991) دزد خوبی بودم.
قفلش بزرگ بود. به طرف ییبو رفتم... گیره مویی که به موهاش زده بود رو برداشتم و مشغول ور رفتن به در شدم...
از دیشب این کار اصلا به فکرم نرسیده بود.
شاید الان موقعیت مناسبتری بود.
بعد از دوساعت ور رفتن به قفل در، در با تقهای باز شد.
- شت!
از در بیرون رفتم... در کمال تعجب هیچ نگهبانی نبود.
باید الان یه کاری کنم؟
اون نمیدونست من برای چی اینجام و این قسمت از همه چی بدتر بود! میخواستم کار نیل رو یکسره کنم و از لیست آدمهایی که باید از روی زمین محو بشن پاک کنم.
ولی با نالهی ریز ییبو به خودم اومدم:
- ژان؟؟
انتقام کورم کرده بود... وقتی به لیا تیر زدم، حس کردم این یکی نباید سخت باشه.
هم انتقام میخواستم، هم زندگی آروم با ییبویی که با زخمهای شلاق خوابیده بود.
اول کل راهی که باید میرفتیم رو چک کردم، مشکوک بود و هیچ نگهبانی توی زندان نبود. بی احتیاط بیرون اومدم، هوا تاریک بود. دستی جلوی دهنم رو گرفت و اون یکی دست آزادش رو جلوی بینیش گرفت و گفت:
- هیشش!
من رو کشوند تا دم در زندانی که ییبو توش بود، دستش رو برداشت و گفت:
- زود باش، وقت نداریم.
ابروهام بالا پریده بود و نمیدونستم این هم تلهاس یا نه! یعنی واقعا این دختره این جا بود تا به ما کمک کنه؟!
دختر عجیبی بود، از این لباسهای بلندی که دخترهای این دوره زمونه میپوشیدن، نپوشیده بود و شمشیر هم داشت. کلا برای خودش پسری بود.
- ها؟
- ژان؟ میگم وقت نداریم...
اسم من رو از کجا میدونست؟ اصلا برا چی اومده بود ما رو نجات بده؟؟
رو بهش گفتم:
- از کجا بدونم تله نیس؟
- الان وقت نداریم بعدا برات توضیح میدم... فقط اسم من ژائوعه!
- ژائو؟ شیائو ژائو؟
سری تکون داد و در رو باز کرد و کمکم کرد ییبو رو روی دستهام بلند کنم و بیخطر از زندان بیرون رفتیم...
یادم نیست حدودا از چه راههایی رفتیم ولی خیلی پیچ در پیچ بود و داغون.
ولی بعد از چند دقیقه وارد جنگل شده بودیم... جوری توی جنگل محکم و با ثبات قدم میذاشت که حس کردم نقشهی جنگل رو با همهی چاله چولهها و تلههاش خودش کشیده.
- تو واقعا ژائویی؟!
- اوهوم. تو خیلی شبیه بابایی!
- پدر...؟
- بعدا برات تعریف میکنم.
دوباره بهش نگاه انداختم و روش قفل شدم که گفت:
- میدونی با پسرهای هیز چیکار میکنم؟!
با خنده گفتم:
- هر کاری میخوای بکن...
اون برگشت، من وایسادم. جلوتر اومد:
- حیف که عشقت روی دستهات بیهوشه... وگرنه میزدم شَلت میکردم!
ژائو خواهر دوقلوم بود. خواهری که هر خاطرهای که باهاش داشتم، الان یادم نمیومد و فقط اسمش رو حفظ کرده بودم تا وقتی به این جا بر میگردم بلد باشم.
میخواستم برگردم و چشمم رو روی همه چی ببندم... خانوادهام رو نجات بدم و کاری کنم خانوادهی اسمیت تقاص کارهاشون رو پس بدن. وقتی به این زمان اومدم، نمیدونستم ییبویی توی زندگیم وجود داشته... آره توی تحقیقام نبود! به خاطر همین الان دو دل بودم...
شایدم جفتش رو میخواستم. گزینهاش سخت بود!
باید میدونستم حریص بودن هم زیاد خوب نیست ولی شاید موفق میشدم، نه؟!
من جفتشون رو انتخاب کردم...
با ژائو به یه کلبهای رسیدیم. قبل از این که بخوام سوالی ازش بپرسم، گفت:
- اینجا خونهی منه... بیا تو.
داخل خونه شدیم که گفت:
- ییبو رو بذار توی وان حموم... آب گرم رو الان براش آماده میکنم. فقط...
مکث کرد... لپاش سرخ شد و گفت:
- یه چندتا چیز بهت میدم خودت باید براش بزنی و حواست به زخماش هم باشه... نذار خونریزی کنه. اگه کمک خواستی بهم بگو.
بعدش لبخندی زد و وارد حموم شد.
بعد از این که وان حموم رو آماده کرد، بیرون رفت و من رو با ییبو تنها گذاشت.
ییبو رو داخل وان گذاشتم... از درد زخمش کمی به هوش اومد، اما خستهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم. دوباره چشمهایش را بست. فقط هر چند دقیقه یکبار با چشمهای بسته هیسی از درد میکشید.
بعد از نیم ساعت از حموم بیرون آوردمش... ژائو پشتش به ما بود... پماد و بقیهی وسایل رو روی تخت گذاشت و در همون حالت گفت:
- ببین این برگ خشک شده از درخت کنار خونمه... اسمش رو یادم رفت ولی برای زخم شلاق خیلی اثر داره. این یکی هم خودم درست کردم یه ترکیب گیاهیه، عسل و چندتا چیز دیگه رو قاطی کردم. این هم برای زخمهاش خوبه... جفتش رو بزن و بعدش بذار زخمهایش یه کم هوا بخوره.
بعد اشاره به لباس روی دستش کرد و اون رو روی تخت گذاشت و ادامه داد:
- بعدش این لباس حریر رو بنداز روش... سردش نشه شب.
ژائو نیومده من رو شرمنده کرده بود، من میخواستم بیام و ازش محافظت کنم ولی اون کسی بود که حالا از من و ییبو محافظت کرده بود!
بعد از توضیح دادن به طرف آشپزخانهاش رفت تا من کارم رو راحتتر انجام بدم.
ییبو رو روی تخت خوابوندم و کارهایی که ژائو گفته بود، به ترتیب انجام دادم. بعد از این که کارم با ییبو تموم شد به آشپزخونه رفتم تا ژائو رو ببینم...
- ژائو؟
سینی رو روی میز گذاشتم. سرش رو بالا آورد و به طرفم اومد. محکم بغلم کرد... چونهاش رو روی شونهام گذاشته بود و صدایی که سعی داشت خفهاش کنه، بالاخره بیرون اومد.
- ژان...
صدای هق هقش بلندتر شد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود ژان...
من حس خیلی خوبی داشتم، حسی بود که هیچ وقت تجربه نکرده بودم. خیلی خوب بود.
منم محکم بغلش کردم و موهاش رو نوازش کردم... از بغلم بیرون اومد و گفت:
- خیله خب دیگه پررو شدی! برو اونور...
بعد از خندهی کوتاهی به طرف غذای روی اجاقش رفت و گفت:
- سوپ دارم درست میکنم... یه کم کمک میکنی؟!
- اوهوم... معلومه.
به طرفش رفتم و هر کاری که میگفت انجام میدادم...
- بابا چند سال پیش از شدت افسردگی و ضربهی روحی که از نبود تو و مامان خورد... دووم نیورد.
قطرهی اشکی از گوشهی چشمش افتاد و ادامه داد:
- راستی... بچگیامون رو یادته؟؟
نمیدونستم چی بهش بگم... شاید ناراحت میشد، اگه بهش میگفتم هیچی یادم نمیاد. نمیدونستم چی بگم ولی به هر حال میفهمید. به خاطر همین راستش رو گفتم:
- نه من هیچ حافظهای از قبل از هفت سالگیم ندارم.
چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- واقعا؟؟
- اوهوم... هیچی یادم نیست.
- پس اسم من رو از کجا میدونستی؟
- مامان قبل از این که روی دستهام جون بده، بهم گفت.
- مامان؟ چه شکلی بود؟ عکسش رو داری؟ من حافظه تصویریم زیاد خوب نیست.
- نه ندارم. چون وقتی که مامان مرد من سیزده سالم بود. بعد من رو بردن پرورشگاه و یه سالی میشه که یه خانواده به سرپرستی من رو قبول کردن و باهاشون زندگی میکردم...
- پرورشگاه یعنی چی؟
ابروهام رو بالا انداختم ولی دیدم حق داره... چون این جا چیزی به اسم پرورشگاه وجود نداشت.
- یه جایی که بچههای تنها رو نگه میدارن و ازشون محافظت میکنن!
- کاشکی اینجا هم یکی بود... میتونستم آه یوان رو بذارم...
- آه یوان؟؟
- اوهوم... نمیدونستم بچهی کیه ولی وقتی من پیداش کردم مامان و بابا نداشت، تنها توی جنگل افتاده بود و تب داشت. آوردمش و چند روز نگهش داشتم.
- خب الان کجاست؟
- پیش خانوادهی وانگ!!
- چی؟! چرا اونجا؟!
- ییبو بردش اونجا.
- هان؟
- بعدا مفصل میگم بهت.
- چند سالشه؟
- پنج؟! نمیدونم دقیق...
- اوکی.
ژائو در قبلمهاش رو برداشت و گفت:
- بیا برو بیدارش کن و این سوپ رو بهش بده بخوره...
- اما بهتر نیست بذاریم بخوابه؟ دلم نمیاد بیدارش کنم.
- اون الان از ضعف خوابیده... ژان؟ باید برات کلاس "با ملاحظه باش" بذارم؟؟
- چی چی؟؟ خیله خب بابا رفتم.
کاسهی سوپ رو برداشتم و به طرف ییبو رفتم.
- ییبو؟
موهاش رو نوازش کردم... سرم رو بردم لای موهای خیسش و فقط بوش کردم.... بعد از چند ثانیه دم گوشش گفتم:
- ییبو؟ نمیخوای بلند بشی؟
تکونی خورد... از درد یه لحظه نفسش بند اومد... چشمهاش رو بست. کمکش کردم بشینه و بعد از چند دقیقه اطرافش رو آنالیز کرد:
- ژان؟ ما کجاییم؟
یه قاشق سوپ دهنش گذاشتم و تا خواستم توضیح بدم، ژائو از آشپزخونه در اومد و پیش دستی کرد:
- خونهی من!
ییبو به سمت صدا برگشت و با لبخند گفت:
- ژائو...
ابروهام رو بالا انداختم و چشمهام رو ریز کردم.
- شماها همدیگه رو میشناسین؟!
- اوهوم.
ژائو در جوابم گفت:
- اگه ییبو چند سال پیش من رو نجات نداده بود، اونوقت منم امروز نبودم تا شماها رو نجات بدم...
- خب یه کمی گرفتم چیشد ولی بعدا باید کامل تعریف کنی!
- کامل بود دیگه. ییبو جونم رو وقتی دوازده سالمون بود نجات داد و ما از اون موقع با هم دوستیم.
- واو... عالیه!
- آره خیلی... من میرم بخوابم. شما هم دیگه بگیرین بخوابین تا فردا یه فکری برای به باد ندادن سرهاتون بکنین.
به طرفش چشم غرهای رفتم و گفتم:
- ژائو؟؟؟؟؟ برو بگیر بخواب! شب بخیر!
برای این که حرصم رو دربیاره گفت:
- ییبو، شب بخیر عشقم!
ییبو خندهی ریزی کرد و رو بهش گفت:
- خوب تفریحی گیرت اومد ها!
- آره چه جورم!
ژائو رفت و من و ییبو تنها شدیم. بعد از این که کامل سوپش رو خورد، دوباره خوابوندمش و خودم هم کنارش دراز کشیدم...
- بهتری ییبو؟
- مرسی.
- تو مرسی... خواهرم رو نجات دادی! جای من مواظبش بودی!
- من فقط وظیفه برادریم رو انجام دادم... تو چیزی از ما دوتا یادت نیست ولی ما هر روز رو با یاد تو سپری میکردیم.
- میخوام یادم بیاد.... چی کار کنم؟ حس میکنم خاطرات شیرینیان که میتونن تلخی زندگی الانم رو ببرن.
ییبو با قسمت آخر حرفم اخم کرد و گفت:
- الان زندگیت تلخه؟
- نه منظورم این نبود... تو اصلا از زندگی من خبر نداری. دوازده سال اصلا کم نیست!
- اوهوم میدونم... میخوای بگی نمیشناسمت. شرایطت فرق کرده. موقعیتهای سختی رو گذروندی و چیزای دیگه... اما باز هم به نظر من همون ژان قدیمی!
با لحن آرومش و اعتمادی که توش موج میزد، قندهایی که توی دلم بود همه شون ذوب شد!
- راستی... آه یوان رو بردی به قصرتون؟
- تو از کجا....؟
- ژائو بهم گفت.
- آهااا. آره بردمش قصر خودمون... گفتم شاید اون جا بیشتر بهش برسن و امکاناتش بهتر باشه... در ضمن خواهرت اصلا اهل بچه داری و این چیزا نیس! کلا بهش نمیاد این کارها...*ییبو| بیمارستان، 9 ژانویه 2021*
از زیادی بوی الکل چشمهام رو باز کردم... فقط یه اسم رو زمزمه میکردم:
- ژان؟
- جانم؟ من اینجام... خوبی؟
- اوهوم ولی بوی الکل خیلی اذیتم میکنه.
- بیمارستانیم دیگه... این چیزها طبیعیه.
بلند شدم و روی تخت نشستم.
- اردو؟ بچهها؟ چیشده؟
- هیچی وقتی از حال رفتی من و بابات آوردیمت اینجا... بقیه هم باید برگشته باشن دیگه... الان ساعت سه صبحه.
- واقعا؟ شت! تو...
به کتاب بازی حکم که توی دستهاش بود نگاهی انداختم که گفت:
- آره خوندمش...
بعد از مکث کوتاهی پرسید:
- تو چرا از حال رفتی؟ خون دماغ هم شده بودی.
نمیدونستم از کجاش تعریف کنم... به هر حال الان جفتمون درگیر این داستان شده بودیم، پس از اول براش توضیح دادم.
بعد از این که سخنرانیم تموم شد، گفت:
- خب الان یعنی چی؟ این دوتا چجوری برگشتن؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- من میگیرم دوباره میخوابم... ببین چیز بیشتری دستگیرت میشه یا نه!
- جون من؟؟؟ برو بابا منم میخوام بخوابم ها! برو اونور اصن.
من رو روی تخت هل داد و خودش رو بغلم چپوند. تا حالا توی این فاصله با کسی نخوابیده بودم...
اگه بگم بد بود که دروغ گفتم.
همه چی خیلی عادی و خوب بود البته تا قبل از اینکه یه پرستار برای درآوردن سرمم بیاد و با پشمهای ریخته شده برگرده سر پستش!امیدوارم خوشتون اومده باشه از این پارت*-*
YOU ARE READING
•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)
Fanfiction•𝔽𝕒𝕟𝕗𝕚𝕔𝕥𝕚𝕠𝕟• Name: 𝘎𝘢𝘮𝘦 𝘝𝘦𝘳𝘥𝘪𝘤𝘵♣️ Genre: 𝘚𝘤𝘩𝘰𝘰𝘭, 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺, 𝘔𝘺𝘴𝘵𝘦𝘳𝘺, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘚𝘮𝘶𝘵 Writer: 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘈𝘯𝘨𝘦𝘭 Couple: 𝘡𝘴𝘸𝘸 End: 𝘏𝘢𝘱𝘱𝘺 𝘌𝘯𝘥 اسم: بازی حکم♣️ ژانر: اسمات، عاشقانه، مدرسهای، ف...