•𝐅𝐢𝐟𝐭𝐡 𝐃𝐚𝐲: 𝐅𝐫𝐨𝐦 𝐙𝐡𝐚𝐧 𝐒𝐢𝐝𝐞•

200 42 33
                                    

*شیائوژان| 9 ژانویه 1823*

بعضی اوقات یک سری اتفاقات فقط برای گذروندن وقت ما آدم‌هاست.
یک سری از اتفاقاتی که اطرافمون در حال رخ دادنه، فقط و فقط بی‌دلیل رخ میده!
شاید دنبالش بریم و با پافشاری تمام بخوایم علتش رو پیدا کنیم؛ ولی به این فکر نمی‌کنیم که خب شاید اصلا هیچ علتی پشتش نباشه!
گیج شدین؟!
منم گیج بودم! گیج، سردرگم، بی‌منطق. فقط روزهام رو سپری می‌کردم تا شاید یه چیزی به دست بیارم. ولی فقط زمان گذشت، از دستش دادم.... عشقم رو، کسی که حس می‌کردم باهاش میشم یک صفحه‌ی کامل بازی اوتلویی که هنوز دست نخورده!

•••بازی اوتلو: یه بازی دونفره‌اس؛ در اصل یه صفحه داره که قبل از شروع بازی نصف مهره‌های صفحه سفید و نصف دیگه‌اش مشکیه. برای شروع فقط باید روی صفحه دوتا مهره‌ی سفید و دوتا مهره‌ی مشکی قرار داشته باشه. در آخر هم هر کدوم از بازیکن‌ها که رنگ انتخابیشون (سفید یا مشکی) بیشتر بود برنده‌است•••

پیشرفت داشتم.... نمیگم نداشتما!
ولی بعضی اوقات خیلی زود دیر میشه تا بفهمیم در ازای چیزی که قراره از دست بدیم، نمی‌ارزه...
برای من اصلا نمی‌ارزید!
خرد شدم، ریختم! نه به چرایی کامل رسیدم نه به پایان خوش قصه...
پایان خوش قصه برای من فقط شش ماه بود! شش ماه زمان کمی برای خوش بودن بود! شایدم بگین برای من زیادی هم بوده!
نمیدونم چرا نمی‌تونستم فقط ییبو رو انتخاب کنم و قید انتقام رو بزنم، نمیدونم...
شاید به خاطر این بود که تا قبل از اون اتفاق من حافظه‌ای از ییبو نداشتم؟! عمق عشقم رو درک نکرده بودم؟!

••••
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و به ییبویی که کنارم خواب بود نگاهی انداختم. موهاش روی صورتش افتاده بود و زخم‌هاش تعریفی نداشت!
از کلبه بیرون رفتم تا آب و هوایی تازه کنم‌. به نظر می‌رسید تازه آفتاب زده باشه و اول صبح بود!
یه کم قدم زدم و از چشمه کنار کلبه آب خوردم...
دست‌هام رو توی جیبم بردم و برگه‌ای که توی جیبم بود رو برداشتم. به درخت پشتم تکیه دادم و روش رو خوندم.
- پادشاه وانگ، جوزف اسمیت، لیا اسمیت، نیل اسمیت.
البته از بعد از کاری که با ییبو کرد نیل هم بهش اضافه شده بود‌... وگرنه نیل دخلی به من نداشت. البته الان که دارم فکر می‌کنم لیا یکی مثل خودش رو پرورش داده بود و برادرش رو عین خودش کرده بود، پس این هم یه آدم اضافی محسوب میشد.
بلند گفتم:
- خب لیا که حذف شد... نفر بعدی کی باشه؟
چشمم به اسم پدر ییبو خورد... نمی‌تونستم ضربان تند قلبم رو مهار کنم.
یعنی باید این یکی رو می‌بخشیدم؟ یا باید در نظر می‌گرفتم که واقعا همون جوری که توی آزمایشگاه داشت به جوزف اسمیت می‌گفت، کاری نکرده بود؟!
نمیدونستم چیکار کنم... شاید الان بتونم نیل رو گیرش بیارم؟ آره. بابای ییبو رو میذارم آخر! شاید ورق بازی یهو برگرده و اون بی‌گناه باشه...
ذهنم رفت سمت ییبو و ژائو... یعنی من چه خاطره‌هایی از این دوتا داشتم؟
دوباره داخل کلبه رفتم، هنوز کسی بیدار نشده بود! کارت‌ها رو زیر تخت گذاشتم تا گم نشن... چون تنها چیزی بود که می‌تونستم از طریقش برگردم خونه.
شمشیر ژائو رو برداشتم و به طرف قصر اسمیت راه افتادم‌‌‌‌.
وقتی به قصر رسیدم خورشید تقریبا غروب کرده بود!
نه به میان‌برهای ژائو که ما رو در عرض کمتر از یه ساعت به کلبه‌اش رسوند؛ نه به من که یه روز رو توی جنگل گذروندم تا بیام اینجا!
نزدیک در پشتی قصر دو نگهبان بود، از تکنیک‌های کیک بوکسینگی که طی دزدی یاد گرفته بودم استفاده کردم و اون دوتا رو ناکار کردم...
اگه یکی توی اون لحظه ازم می‌پرسید چی می‌خوام، می‌گفتم نمیدونم. واقعا نمی‌دونستم چی می‌خوام، البته تا قبل از این که وارد کتابخونه‌ی قصر بشم.
وارد کتابخونه شدم... یه گشتی زدم و به چندتا از کتاب‌ها نگاهی انداختم... یکی از اون‌ها رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. نزدیک پنجره شدم... نیل و جوزف با کالسکه وارد حیاط جلویی شدند.
خواستم کتاب رو بذارم سر جاش که برگه‌ای از لای کتاب افتاد... برش داشتم. دست نوشته بود:
- اگه می‌خوای ارثیه‌ی کل خاندان شیائو دستت بیاد... باید به هر قیمتی شده ژان و ییبو رو از هم جدا کنی! یعنی ژان رو بکش، ییبو رو چند وقت برای گوشمالی توی زندان نگهش دار، نمی‌خوام با بابای ییبو رابطه‌ام شکر آب بشه.

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now