•𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐃𝐚𝐲•

268 62 24
                                    

*ییبو | اردوگاه، 6 ژانویه2021*

چشم‌هام رو باز کردم، خیلی درد داشتم. سرم داشت می‌ترکید و حس می‌کردم نور اتاق چه قدر اضافیه.
یاد خوابی که دیده بودم افتادم...
- چه قدر مسخره!
تنها چیزی بود که تونستم بگم. من پرنس بودم.... وای خیلی خنده‌ دار بود. چه قدر ژان کتک خورد توش!
خواستم دستم رو تکون بدم ولی نتونستم... مثل این بود که یکی سفت گرفته باشدش.
بلند شدم و دیدم ژان دستم رو گرفته و جوری روی صندلی زانوهاش رو بغل کرده بود و مچاله شده بود که یه لحظه حس کردم یه بچه گربه‌ی کیوت روی صندلی خوابیده.
خواستم دستم رو از دستش دربیارم که تکونی خورد ولی به جای این که دستم رو ول کنه، محکم‌تر گرفتنش و دماغش رو بالا کشید!

دوباره سعی کردم دستم رو دربیارم که چشمم به دستبندش خورد... آستینش بالا رفته بود و دستبند مشکی رنگش توی مچ لاغرش خودنمایی می‌کرد! دستبندش معمولی بود ولی آویزی که بهش وصل بود خیلی قشنگش کرده بود.

آویز یه شیشه‌ی کوچیک قلبی شکل بود که توش یه مایع قرمز رنگ بود که فقط یک سوم قلب رو پر کرده بود. با اون یکی دستم قلب شیشه‌ای رو توی دستام گرفتم.
میتونم بگم به معنای واقعی کلمه پشمام ریخت!
نمیدونستم بترسم یا تعجب کنم. مایعی که توی قلب بود، شروع به بالا اومدن کرد! همینجوری بالا اومد و داشت به سرش نزدیک میشد که دستم رو برداشتم. مایع به اندازه‌ی قبلیش برگشت!
اون از خوابم، اینم از این!
تازه نگاهم به اتاق افتاد... سوئیت خودمون بود ولی ژان اینجا چیکار می‌کرد؟؟!!!
با لیز خوردن پاهاش روی صندلی سریع بیدار شد و تازه متوجه من و موقعیتش شد! به دستامون که توی دست هم بود نگاهی انداخت و زود دستش رو کشید.
- ییبو؟ خوبی؟
- عاا آره خوبم مرسی.
مکالمه مون با باز شدن در قطع شد! با دیدن بچه‌ها تازه یاد اردوگاه و دیشب افتادم.
- ییبو؟؟
دست خودم نبود! ولی وقتی نیل رو دیدم که با عجله به سمتمون میومد جلوی ژان حالت سپری به خودم گرفتم. حس می‌کردم داره خوابم تعبیر میشه و ژان قراره حسابی کتک بخوره. با این کارم نیل و بقیه‌ی بچه‌ها خیلی تعجب کردن.

برگشتم و به صورت ژان نگاهی انداختم. صورتش پر از علامت سوال بود!
زودی دستم رو که باز کرده بودم بستم و مثل آدم روی تخت نشستم.
- عاا چیزه.... نیل؟؟؟؟ خوبی؟؟ چ خبراا؟؟ خواهرت خوبه؟؟
فاااک خواهرش!
من واقعا چرا الان باید اسم خواهرش رو میوردم:|

- لیا منظورته؟ آره خوبه! چرا یهو از اون پرسیدی؟
- هیچی همینجوری.
و تصمیم گرفتم کاملا سکوت کنم! نیل و بقیه‌ی بچه‌ها برای احوال پرسی اومده بودن که ببینن حالم چطوره.
جیمز گفت:
- بازم خوبه تو حالت خوبه. بقیه هم از دیشب چیزی نفهمیدن. فقط خودمون شیش تا میدونیم. پس لطفا دیگه ضایع بازی در نیارین و دیگه هم نرین اون جا.
همه حرفش رو تایید کردن و باشه‌ای گفتن. تا این که دیوید گفت:
- ییبو؟ تو چرا غش کردی اصن؟
اصلا نمیدونستم چی بگم. هر چی می‌گفتم دیوونه یا ترسو خطاب میشدم، پس بین بد و بدتر؛ بد رو انتخاب کردم و گفتم:
- هیچی من فقط یه کم از تاریکی می‌ترسم و بعدش هم یه صدایی یهو از پشتم اومد، منم ترسیدم!

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now