*وانگ ییبو| 28 فوریه 1991*
بعضی اوقات آدم واقعا نیاز به آرامش داره...
این که هیچکسی دورت نباشه. بشینی و فقط یه کم فکر کنی... درمورد خودت، خانوادهات، همه چی.
درمورد مسائلی که ذهنت رو درگیر کرده یا کارهایی که دوست داری انجام بدی...
فکر کنی که چجوری میخوای ادامه بدی... اصلا میخوای ادامه بدی یا نه....؟!•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
صدای ژان رو میشنیدم که یوان رو صدا میزد:
- یوان؟ بگیر که اومد.
گلولهی برفی که ژان ساخته بود با زاویهی خوبی به طرف یوان پرتاب شد.
به طرف ژان رفتم و یه مشت برف از روی زمین برداشتم و به طرفش پرت کردم... برف کمر و شونههاش رو سفید کرده بود. به سمتم برگشت و گفت:
- از خودی هم باید بخورم؟!
- کی گفته من توی تیم تو ام؟!
- اوکی خودت خواستی!
مقدار زیادی از برف روی زمین رو جمع کرد... انقدر بزرگ بود که از دستاش بیرون میزد...
ازش فاصله گرفتم و با خنده پیش یوان رفتم... الان آمادهی پرتاب بود... گلولهی برف رو پرت کرد و تا بخواد به من برسه روی هوا از انسجام دراومد و به شکل پودرهای ریز توی هوا پخش شد... شبیه شاباشهای عروسی بود!
رو بهش گفتم:
- ژان؟ این کل هنرت بود؟!
چیزی نگفت و فقط از ضایع شدن خودش خندید... با خندهاش خندهام گرفت!
کل فضا پر بود از جیغها و وحشی بازیهای ما سه تا...
من و ژان خودمون دوتا بچه بودیم و با یوان میشدیم سهتا بچهی شر و جیغ جیغو!
یک ماه از اومدن ما به این جا میگذشت... تقریبا همه چی عادی و نرمال بود...
ژان خیلی شانسی یه کار طراحی توی شرکت پیدا کرده بود و درآمد خوبی داشت... یعنی برای شروع سه نفرهمون خوب بود.
من هم هنوز علاقهام رو برای درس پیدا نکرده بودم... میدونی؟ این جا همه چی فرق داشت. حس سردرگمی داشتم و خب... هنوز عادت نکرده بودم... ولی من عاشق نوشتن بودم. نویسندگی، یا حتی نوشتن ریتمهایی که ژان اونها رو با گیتار میزد...
یه ماه پیش که ما برگشتیم هیچ کسی توی خونهی ژان نبود... وقتی وارد خونه شدیم بوی تعفن میومد.
یه نامه روی میز پیدا کردیم که برای ژان بود... درسته که ژان فقط یه سال بود اینجا زندگی میکرد و به گفتهی خودش پسر شری بود ولی مامان و باباش، اونهایی که ژان رو پیش خودشون آورده بودن تا شبها توی پرورشگاه نباشه و یه خونهای داشته باشه تا بتونه درس بخونه و آیندهاش رو بسازه...
اونها ژان رو خیلی دوست داشتن و تنها داراییشون رو به ژان بخشیده بودن. یک خونهی قدیمی خارج از شهر و دور از مردم... توی یه کلمه توصیف:
- آسایش کامل!
بوی تعفن از جنازههایی بود که خیلی ریلکس و آروم روی تخت گوشهی پذیرایی دراز کشیده بودند... معلوم بود در آرامش خوابیدن.
دو هفته فقط مشغول تمیز کردن خونه و اتاقها بودیم... تخت رو از پذیرایی به زیرزمین بردیم و اون دو نفر رو خاک کردیم... بعد از دو هفته مقدار پولی که برای ژان گذاشته بودن به نصف رسید. زنگ خطری برامون بود و مجبور شدیم جفتمون کار کنیم... ژان توی یه شرکت به عنوان طراح آزمون داده بود و قبول شده بود... منم فعلا توی کافی شاپ یه فروشگاه زنجیرهای پاره وقت کار میکردم و بقیهاش پیش یوان بودم. وقتهایی که من و ژان نبودیم یوان رو میبردیم مهدکودک...
با صدای آروم ژان به خودم اومدم:
- کی عروسی بگیریم؟!
لپهام سرخ شد، نگاهی به یوان انداختم که ببینم حواسش پرته یا داره گوش میده؛ ولی یوان مشغول برف بازی بود.
نفسهای داغش گوشهای سردم رو گرم میکرد. هولش دادم اون ور و گفتم:
- کی خواست باهات ازدواج کنه؟!
- تو جواب دیگهای نداری؟
- نه!
- میدونی چند بار ازت این سوال رو پرسیدم؟
- اوهوم، 46 بار!
- خوبه خودتم میدونی چه قدر زیاده... یه اخطار بهت میدم برسه به 50 دیگه هر چی شد از چشم خودت!
- مثلا چی میخواد بشه؟! تو که الان هم من رو داری... میترسی بدزدنم؟!
- نه اتفاقا برعکس. توی شرکت همه دخترا بهم نگاه میکنن میخوام حلقه بپوشم که دیگه بهم گیر ندن.
بعد هم با لحن سردی گفت:
- میدونی؟ خیلی به چشمشون جذابم!
حرصی شدم... ناخواسته دلم میخواست چشم همهی اون دخترها رو در بیارم. ناخودآگاه لبهام رو فشار دادم و گفتم:
- فردا!
چشمهاش از تعجب گرد شد و گفت:
- فردا چی؟!
- فردا عروسی کنیم!
خندید و روی نیمکت نشست...
- ییبو؟ مگه کشکه؟ عروسی ما باید خیلی کامل باشه!
- خب کامل باشه... ولی ما که مهمون نداریم. فقط خودمون سهتاییم.
YOU ARE READING
•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)
Fanfiction•𝔽𝕒𝕟𝕗𝕚𝕔𝕥𝕚𝕠𝕟• Name: 𝘎𝘢𝘮𝘦 𝘝𝘦𝘳𝘥𝘪𝘤𝘵♣️ Genre: 𝘚𝘤𝘩𝘰𝘰𝘭, 𝘍𝘢𝘯𝘵𝘢𝘴𝘺, 𝘔𝘺𝘴𝘵𝘦𝘳𝘺, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘚𝘮𝘶𝘵 Writer: 𝘋𝘢𝘳𝘬𝘈𝘯𝘨𝘦𝘭 Couple: 𝘡𝘴𝘸𝘸 End: 𝘏𝘢𝘱𝘱𝘺 𝘌𝘯𝘥 اسم: بازی حکم♣️ ژانر: اسمات، عاشقانه، مدرسهای، ف...