•𝐅𝐢𝐟𝐭𝐡 𝐃𝐚𝐲: 𝐅𝐫𝐨𝐦 𝐘𝐢𝐛𝐨 𝐒𝐢𝐝𝐞•

201 42 35
                                    

*وانگ ییبو| 9 ژانویه 1823*

با ضربات هوای سرد به زخم‌هام، از خواب بیدار شدم. جای ژان کنارم خالی بود...
به سختی از روی تخت بلند شدم. لباس‌هام که تمیز و شسته شده بود رو برداشتم و آروم پوشیدم. درسته با ژائو دوست بودم ولی تا حالا توی کلبه‌اش نیومده بودم.
- بیدار شدی؟ ژان کجاست؟
این صدای ژائو بود که با چندتا چوب تازه، وارد کلبه شد و چوب‌ها رو کنار شومینه گذاشت.
بهش جواب دادم:
- نمیدونم. تو ندیدیش؟
- نه!
یه نگاهی به گوشه‌ی اتاق انداخت و با وحشت گفت:
- شمشیرم کو؟
- ها؟
جلوتر رفت و به جای خالی شمشیرش اشاره کرد!
- میگم شمشیرم نیست...
- و ژان هم نیست...
سرش رو بالا آورد و با هم چشم در چشم شدیم... گفت:
- من میرم دنبالش...
- منم میام.
- تو صدمه دیدی بشین سر جات اگه ژان بفهمه گذاشتم بیای من رو میکشه!
- ولی...
گوش نداد و یه چندتا چوب و نیزه از کنار کلبه‌اش برداشت و دنبال ژان رفت.
روی تخت نشستم... دلم شور می‌زد و استرس امونم رو بریده بود. نمی‌دونستم چیکار کنم.
از کلبه زدم بیرون تا یه کم هوا عوض کنم و منتظر ژان و ژائو بودم.
قدم می‌زدم... توی جنگل رفتم و دوباره برگشتم. آب از چشمه‌ی کنار کلبه‌ی ژائو آوردم. نمیدونم چه قدر گذشته بود و من بیرون بودم.
یه لحظه حس کردم، یه سری زخم‌هام از راه رفتن زیاد باز شده...
به داخل رفتم و لباس‌هام رو درآوردم... دستم به پشتم نمی‌رسید ولی تا جایی که تونستم روش مرهم گذاشتم... به هر حال توی این چند سال یه چیزهایی یاد گرفته بودم.
بعد از این که کارم تموم شد... روی تخت نشستم، می‌خواستم خودم رو سرگرم کنم اما نمی‌دونستم چجوری؟!
با ضربه‌ای که به در زده شد... از جا پریدم. رفتم و از پنجره‌ی کوچیک کلبه نگاه کردم. کسی نبود ولی صدایی اومد:
- خاله ژائو؟؟ آ یوانم...
ها؟ آ یوان؟ با عجله به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
- یوان؟
- عمو ییبو؟! خودتی؟
اونقدر با شدت پرید بغلم که قطره اشکی از درد زخم‌هام روی گونه‌هام ریخت...
- خوبی یوان؟
- من خوبم. تو خوبی؟ کجا رفته بودی؟ چرا اینجایی؟ چرا کاخ نبودی؟ من رو تنها گذاشتی.
می‌خواستم به همه‌ی سوالاش جواب بدم ولی فقط یک کلمه جوابش بود. آروم گفتم:
- ژان.
از بغلم بیرون اومد و گفت:
- چی گفتی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی، بیا تو.
یوان وارد کلبه شد و روی تخت نشست...
- عمو ییبو میای باهم بریم قصر؟!
از آشپزخونه براش نون آوردم و بهش دادم... مشغول خوردن شد که گفتم:
- نه الان نه، یوان. یه کم دیگه باهم میریم.
یه کم با یوان سرگرم شدم.
روی تخت الکی بازی می‌کردیم... بعد از چند دقیقه گفت:
- چشم بذار، من قایم بشم.
- باشه.
چشم گذاشتم و اون هم رفت و مثلا یه جایی قایم شد... در حین قایم شدن هی به من می‌گفت که چشم‌هام رو باز نکنم و رو تختی رو هم تکون میداد... صداش هم نزدیک‌تر از همیشه بود؛ یعنی اصلا واضح نبود که زیر تخت قایم شده.
بعد از سی ثانیه شمردن، گفتم:
- یعنی یوان کجا قایم شده؟!
همه جا رو سریع گشتم و بعد روی تخت نشستم و روتختی رو بالا زدم...
- یوان؟ بهتره خودت رو تسلیم کنی!
خم شدم... با این که زخم‌هام می‌سوخت ولی تا جایی که باز نشن، خم شدم و سرم رو از تخت آویزون کردم...
- یوان؟!
یوان نشسته بود و با دیدن من زهره ترک شد... ولی حواسش اصلا به من و قایم باشک نبود. چندتا کارت دستش بود و داشت باهاشون بازی می‌کرد.
- یوان؟ چی داری؟
از زیر تخت بیرون اومد و منم روی تخت نشستم.
- این کارت‌ها مال عموئه؟
- عمو؟
- عمو ژان.
- تو ژان رو از کجا می‌شناسی؟
- توی خوابم دیدمش.
- چی؟ ژان رو؟
- نه فقط ژان... تو هم توی خوابم بودی!
- ها؟
- چیز عجیبیه؟
- اوهوم.
- عجیب‌ترش اینه که توی خوابم اصلا این لباس‌ها تنتون نبود...
- پس چی بود؟
- نمیدونم شماها بهش می‌گفتین هودی...
- یعنی چی؟
- یعنی یه لباس بلند و گشاد نرم و گوگولی بود.
هنوز هاج و واج بهش خیره شده بودم... دستم رو سمت پیشونیش بردم که ببینم تب داره یا نه.
- خوبی یوان؟
- من که تب ندارم... دارم راست میگم.
هیچی بهش نگفتم، چیزی نداشتم بهش بگم. ادامه داد:
- عمو ییبو؟ بیا بازی کنیم.
- تو مگه بلدی؟!
- اوهوم میگم که دیدم داشتین دور میز بازی می‌کردین...
- میز خونه؟؟
- نه میز بار بود!
- میز چی؟
- بار...
- بار کجاست؟
آیوان بهم نگاه کرد و گفت:
- نمیدونم دقیقا ولی همش آب می‌خوردین... فکر کنم یه جاییه که لیوان آب‌هاتون رو پر می‌کنن.
- ها؟ یوان؟ میگم تو شبا شام زیاد می‌خوری؟
- اوهوم... باید بخورم، قوی بشم که هر کسی خواست خاله ژائو رو اذیت کنه حسابش رو برسم.
- اوهوم خوبه...
توی دلم گفتم:
- برای همینه این چرت و پرت‌ها رو خواب می‌بینی دیگه.
دوباره گفت:
- بیا بازی کنیم.
- باشه...
همه کارت‌ها رو آورد و پخششون کرد.
- خب... چون تو بلد نیستی من حاکم میشم.
- چی میشی؟ باشه باشه.
فقط چهارده سال تفاوت سنی داشتیم ولی در کل پیش خودم فکر می‌کردم خیلی بچه عجیبی باشه... کاملا چند نسل رو جا انداخته بود!
- خب من دل رو حکم می‌کنم... دوتا کارتش نیست چرا؟؟
- کدوم دو کارت؟
- دوتا از تک‌هاش نیست!
یکی باید میومد برای من حرف‌های یوان رو ترجمه می‌کرد! الکی یه چیزی گفتم که فقط از تک و تا نیفتم.
- آهااا نمیدونم شاید گمش کرده.
- چجوری بازی کنیم خب؟
- نمیدونم.
- بلدی نقاشی کنی؟
- من؟ بلد نیستم!
- کاری نداره...
یکی از کارت‌هایی که بهشون می‌گفت خشت رو درآورد و رو بهم گفت:
- بیا یکی از این بکش... فقط یکی وسط باشه.
- روی چی بکشیم؟
- روی میز اتاقش خاله ژائو برگه داره.
رفت و از اتاق ژائو یه برگه و قلم و دوات آورد و گفت:
- بیا بکشیم...
بعد از این که یه خشت تک واسش کشیدم؛ یه گشنیز تک هم گفت بکشم.
- خوب شد یوان؟
- آره خوبه... یعنی بد نیست. عمو ژان بهتر میکشه.
- تو نقاشی‌های ژان رو از کجا دیدی؟
- دیدم یه بار داشت تو رو می‌کشید.
- ها؟
- توی خوابم دیدم...
- یوان، تو الان باید خواب شکلات و غذا و این چیزها ببینی، نه من و ژان رو!
- چیه مگه؟
جوابی ندادم و با لبخند گفتم:
- هیچی، از این به بعد کلا غذا کمتر بخوری بهتره.
- عه نه من می‌خوام لپو بشم... عین خودت!
- من کجا لپ دارم؟ به این لاغریه صورتم‌.
فقط خندید و بازی رو شروع کردیم. به گفته‌ی خودش کارت دل رو حکم کرده بود و برای ادامه‌ی بازی من باید کارتی با امتیاز بالاتر میوردم تا اون کارتی که وسط انداخته بود رو بتونم مال خودم کنم و یه امتیاز بگیرم.
بعد از سه دست بازی کردن گفت:
- عمو ییبو یاد گرفتی؟
- اوهوم فکر کنم...
- پس چرا هر سه‌تای این دست‌ها رو باختی؟!
- حالا برد و باخت که مهم نیست، نه؟!
- چرا خیلی مهمه...
- عجب!
دیدم دست‌هاش رو بهم زد و هاه کرد... تازه به بیرون سرم رو بالا آوردم و اطراف رو نگاه کردم... تقریبا داشت غروب میشد و هوا سردتر.
- یعنی ژان و ژائو کجا بودن؟
اشکم داشت درمیومد. به طرف چوب‌های کنار شومینه رفتم و اون رو روشن کردم...
بعدش یکی از لباس‌های ژان رو دور یوان پیچیدم که سرما نخوره.
- عمو؟ باید تا هفت دور بازی کنیم...
هر لحظه قلبم با شدت بیشتری کوبیده میشد و حس می‌کردم الان از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌پره.
- عمو خوبی؟
- او...هوم.
- پس بیا بازی کنیم.
- باشه.
هفت دور بازی تموم شد!
- هورااااااا
بلند شده بود و دور تا دور اتاق می‌چرخید. لباس ژان و کارت‌هاش رو توی دستاش نگه داشته بود و برای خودش حرکت‌های ناموزون میزد. رو به من گفت:
- عمو هفت دور رو ازت بردم!
- اوهوم. تو بردی یوان آفرین...
از روی تخت بلند شدم و به طرف در کلبه رفتم، بازش کردم. هوا کاملا شب شده بود.
بالاخره یوان رو برداشتم و با خودم به بیرون از کلبه بردم. توی جنگل دویدم تا به ژان و ژائو برسم... همزمان صدا می‌کردم.
- ژان؟!
- ژائو؟
رفته رفته به همهمه و شلوغی نزدیک‌تر می‌شدم تا این که به جلوی قصر خانواده‌ی اسمیت رسیدم...
ژان روی زمین نشسته بود و یه دختره رو بغل کرده بود. آروم آروم اشک می‌ریخت.
صدای نیل که رو به روی ژان وایساده بود به گوشم خورد:
- این نتیجه‌ی کار خودت بود ژان، نه؟! مرگ خواهرت تقصیر خودته. این رو همیشه یادت باشه!
کسی متوجه من نشد. آروم آروم جلو رفتم. تا این که یوان سکوت جو رو شکست! اصلا حواسم نبود که یوان اینجاست!
- عمو ژان؟ عمو ژان؟
دوید و به طرف ژان و ژائو رفت... من پشت شاخ و برگ‌ها استتار کردم.
صدای ژان رو شنیدم که گفت:
- دیگه هیچ کسی برام نمونده که نکشته باشی نیل... این دفعه واقعا می‌کشمت!
اشک‌هاش رو پاک کرد و شمشیر ژائو رو برداشت و به طرف نیل رفت... با شدت همه‌ی ضربه‌هاش دفع میشد.
درسته! ژان که اینجا زندگی نکرده بود و از این جور رزمی کاری‌ها رو بلد نبود‌.
آروم قدم برداشتم، نزدیک هم بودن و صدای شمشیر صدای پای من رو خنثی می‌کرد... یه شمشیر خونی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و به طرفشون رفتم.
ژان نگاهش روی من افتاد، متوقف شد.
اما نیل...
شمشیر رو به قلب ژان نشونه گرفته بود و آماده‌ی زدن بود...
به سمت ژان پا تند کردم و باهاش روی زمین افتادم.
چند دقیقه چشم‌هام رو بسته بودم و باز نمی‌کردم... حس می‌کردم وارد خلاء شدم.
یه چیزی توی مغزم داشت ویراژ می‌رفت... حس کردم می‌خوام بالا بیارم و توی ارتفاع خیلی بالایی قرار دارم... روحم یه لحظه از بدنم جدا شد و دوباره افتاد سر جاش!
چشم‌هام رو باز کردم و به ژان نگاهی انداختم.
- ژان؟
کف دستام رو روی زمین به عنوان تکیه گاه گذاشتم و ژان رو صدا زدم...
کف دستام؟
روی جای نرمی بود...
یعنی ما جفتمون توی جای نرمی بودیم.
واقعا فرود اومده بودیم؟! یا سقوط بود؟!
به اطرافم نگاهی انداختم... پر از چمن و گل‌های زرد رنگ و رو به روم یه خونه بود.
طرف چپم یوان و ژائو روی زمین خوابیده بودن ولی فقط ما چهار نفر بودیم.
طرف راستم رو نگاهی انداختم و دیدم خبری از نیل نیست!
ژان چشماش رو باز کرد و گفت:
- ییبو؟
بلند شد و لب‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت... این حرکتش خیلی سریع بود. اول جا خوردم، بعدش همراهیش کردم.
با باز شدن دوباره‌ی چشم‌هاش و دیدن اطرافش مات شد!
لب‌هاش رو جدا کرد و گفت:
- ما چطوری اومدیم این جا؟
با تعجب پرسیدم:
- اینجا مگه کجاست؟!
- سال 1991.
تمام موهای بدنم سیخ شد و لرزش خفیفی توی بدنم احساس کردم!

*ییبو| بیمارستان، 9 ژانویه 2021*

صدای ژان رو می‌شنیدم ولی نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم... تمام موهای بدنم سیخ شده بود. هوا برام کم بود... نفس کم آورده بودم.
می‌خواستم دستم رو بالا بیارم و دست‌هاش رو بگیرم ولی این عمل فقط توی ذهنم انجام شد!
می‌خواستم اسمش رو صدا بزنم، ولی نشد. سعی کردم چشم‌هام رو به زور باز کنم ولی نشد.
حس بدی بود. حس می‌کردم توی هوا از پا معلقم و هیچ هوایی برای نفس کشیدن ندارم.
باز هم صدای ژان رو می‌شنیدم:
- خانم پرستار؟؟ هیچ کسی نمیتونه بیاد این جا؟؟ یکی لطفا بیاد اینجا!!! ییبو؟ ییبو؟ آروم باش...
صدای یه مردی اومد:
- چیشده؟
- نمیدونم چشم‌هاش رو باز نمیکنه، هر چی صدا می‌زنم... ضربان قلبش هم همین جوری داره میره پایین. آقای دکتر ییبو چیزیش نبود.
- به خانم پرستار بگو بیاد و دستگاه شوک هم بیاره!
سنگینی جسمی رو روم حس کردم... بلندم کرد ولی من همچنان چشم‌هام بسته بود و حس می‌کردم صداها کم کم داره بی‌صداتر میشه.
یکی بالا سرم گفت:
- آقای دکتر ضربان قلبش به حالت پایدار رسیده ولی رفته توی کما!
آخرین صدایی که شنیدم صدای ژان بود:
- ییبووو!!!

•••این اپیزود یه کم به خاطر اپیزود بعدی کوتاه شده. چون این قسمت "روز پنجم" رو هم از طرف ییبو و هم از طرف ژان دارم می‌نویسم... که این از طرف ییبو بود!
اپیزود بعدی قراره از طرف ژان ببینیم که چه اتفاقی افتاده!•••

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now