•𝐎𝐮𝐫 𝐍𝐞𝐰 𝐁𝐞𝐠𝐢𝐧𝐧𝐢𝐧𝐠•

242 48 70
                                    

*شیائوژان| بیمارستان، 5 آگوست 2021*

بعضی اوقات یه کم برای خودت زمان می‌خوای...
باید فکر کنی!
افکارت رو جمع کنی و به جمع بندی درستی برسی. حالا می‌خواد این یه مسئله‌ی فیزیک، ریاضی یا حتی یه تست ژنتیک زیست شناسی باشه؛ مسئله‌ی زندگی باشه یا حتی جبر!
بعضی اوقات لازمه احساساتت رو رفرش کنی!
یعنی چی؟
یعنی یه جورایی دوباره از نو صفحه رو بسازی! نه این که احساساتت رو دور بریزی، نه!
فقط بکشی یه کنار و تر و تمیزش کنی! اگه یه سری‌هاش دور ریختنیه، دور بریزی... اگه خوبه، نگهشون داری؛ اگه....

♤♡◇♧.........................................♤♡◇♧

کتاب بازی حکم رو بستم... صفحه‌ی آخر نوشته شد و تمام!
اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم. ساعت حدودای 11 شب بود و هنوز یه ساعت مونده بود تا مهم‌ترین روز زندگی ییبو تموم بشه!
امروز همه‌ی بچه‌ها و افراد خانواده‌ی ییبو این جا بودن... یه عالمه کادو و بادکنک و یه کیک بزرگ که توی یخچال گذاشته بودمش.
هفت ماه کم نبود! بیشتر از نیم سال میشد که ییبو چشم‌هاش رو باز نکرده بود و من...
من فقط از کتاب بازی حکم می‌تونستم بگم که ییبو داره نفس میکشه! هر روز با دیدن صفحات نوشته شده‌ی کتاب دوباره نفس می‌کشیدم.
مهم نبود یه خط نوشته شده یا ده صفحه! مهم این بود که ییبو هم اونجا بود.
با خود ییبو هم کل روز رو حرف می‌زدم، چرت و پرت می‌گفتم... حتی خاطره‌های روزم رو براش تعریف می‌کردم.
اما الان کتاب تموم شد...
تموم تموم!
منتظر بودم چشم‌هاش رو باز کنه.

کتاب رو روی میز کنار تختش گذاشتم و به چشم‌های بسته‌اش نگاه کردم... قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپش پایین اومد!
آهنگ و ریتم ضربان قلبش تغییر کرد، نامنظم شده بود! انگشت‌هاش رو تکون داد.
با خوشحالی از اتاق رفتم بیرون و پرستار رو صدا زدم...
- خانم پرستار؟ ییبو به هوش اومده!
برگشتم و با چشم‌های باز ییبو مواجه شدم...
- ییبو؟ ییبو؟
آقای دکتر بالای سرش اومد و رو به ییبو گفت:
- صدای من رو می‌شنوید؟!
بعد از چند دقیقه که توی هپروت سیر می‌کرد، دستش رو به طرفم دراز کرد...
دستش رو توی دست‌هام گرفتم و پایین تخت نشستم...
خداروشکر که می‌تونستم توی این یه ساعت آخر بهش تبریک بگم و کادوم رو بهش بدم!
ییبو بعد از چند دقیقه ماسکش رو پایین آورد و گفت:
- امروز چندمه؟!
بهش گفتم:
- همون تاریخ آخرین خوابت!
دکتر یه جوری نگاهم کرد که انگار من رو باید به جای ییبو بستری کنه!

*وانگ ییبو|بیمارستان، 7 آگوست 2021*

امروز بعد از اصرارهای زیادم که در حد پاره شدن پیش رفته بودم، قرار شد از بیمارستان مرخص بشم.
از دستشویی اتاق بیرون اومدم... لباس‌هام رو پوشیده بودم و آماده‌ی خونه رفتن بودم!
مامان و بابام توی اتاق بودن و ساک و وسایلم رو جمع می‌کردن...
ژان نبود! آخرین باری که دیدمش همون روزی بود که به هوش اومده بودم!
حواسم رو از ژان به مامان دادم و گفتم:
- مامان؟ مدرسه رو چی کار کنم؟! یه سال عقب افتادم!
مامان که در حال جمع کردن لباس‌هام بود، گفت:
- ژان همه رو برات جمع کرده...
رفت و از گوشه‌ی اتاق یه کارتون بزرگ آورد و درش رو باز کرد، پر از جزوه و کتاب بود!
مامان ادامه داد:
- این‌ها جزوه‌های خودشه ازش یه کپی برات گرفته!
چشم‌هام چهارتا شده بود!
همه‌ی این‌ها رو واقعا جمع کرده بود؟!
چیزی نگفتم و فقط با تعجب بهشون خیره شده بودم...
قلبم درد می‌کرد... دلم می‌خواست ببینمش.
دلم براش تنگ شده بود!
به همین زودی؟ آره دقیقا به همین زودی!
دوست داشتم بگیرم بغلش کنم...~.~

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now