•𝐋𝐨𝐯𝐢𝐧𝐠 𝐔 𝐈𝐬 𝐀 𝐋𝐨𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐆𝐚𝐦𝐞•

163 40 18
                                    

*شیائوژان| 8 جولای، 1991*

حدود پونزده روز از دزدیده شدن یوان می‌گذشت و هنوز پیداش نکرده بودیم!
بارون شدیدی می‌بارید... داشتم روی موزیکی که ییبو چند خطش رو نوشته بود کار می‌کردم... حس می‌کردم یه جا ریتمش نمی‌خونه.
- باید وقتی اومد با خودش روش کار کنم.
زنگ تلفن خونه که به صدا دراومد، تمرکزم رو بهم ریخت.
- بله؟؟

- سلام... چطوری نیکلاس؟ از یوان خبری نشد؟

- بابات توی اداره کار میکنه... بهش بگو لطفا سریع‌تر بگرده. پونزده روز شد!

- آره... طرح من کامله. برای تو چی؟

- خیله خب! بیا فردا باهم روش کار کنیم.

صدایی از بیرون شنیدم... ییبو بود و داشت من رو صدا می‌زد. پشت تلفن به نیک گفتم:

- نیک من الان کار دارم... برمی‌گردم. فعلا خداحافظ.

در رو باز کردم. ییبو بدون چتر توی بارون داشت می‌دوید و خیس آب بود.
- ژان؟
بهش رسیدم و خواستم جوابی بدم که لب‌هاش رو روی لب‌هام کوبید و چشم‌هاش رو بست!
داشت می‌لرزید. نمی‌دونم از سرما بود یا این که...
با صدای گلوله افکارم پاره شد.
ییبو با قدرت بیشتری لب‌هاش رو فشار میداد ولی فشارش خیلی کمتر شده بود!
فشار دست‌هاش کمتر شد... بزاقم با بزاق خونی ییبو مخلوط شده بود و زبونم توی دهنش کاملا آغشته به خون شده بود!
ییبو به سختی نفس می‌کشید...
لب‌هاش کامل برداشته شد و توی چشم‌هام نگاه کرد...
- وقتی پیشم بودی(1823) چرا غر نمی‌زدی غذاها طعم ندارن؟!
خنده‌ای کرد... خنده تبدیل به سرفه شد. دست‌هاش پر از خون شد.
روی زمین فرود اومد، بغلش کردم و گفتم:
- حرف نزن... میرم الان به آمبولانس زنگ می‌زنم.
به اطراف نگاهی انداختم، هیچ کسی نبود!
باز هم حس انتقام دوباره کل وجودم رو فرا گرفته بود!
نذاشت بلند بشم و دست‌های آغشته به خونش رو قاب صورتم کرد و گفت:
- غذاها برا من هم طعم نداشتن، ولی تو باعث شدی هیچ وقت به این که غذاها طعم ندارن فکر نکنم!
دوباره سرفه‌ای خس‌دار کرد و ادامه داد:
- تو تنها طعمی بودی که توی این شش ماه چشیدم... قشنگ نیس؟؟؟
توی بغلم گرفته بودمش... اشک کل صورتم رو خیس کرده بود. با دستم قسمتی که تیر خورده بود رو گرفته بودم تا خونریزیش بیشتر نشه و بند بیاد!
خندید و گفت:
- ژان؟ با این دخترهای طراحی لاس نزنی ها!
رو بهش گفتم:
- هیچی نگو!
- باشه فقط همین یکی... نمی‌دونم تا حالا بهت گفتم یا نه!
مکث کرد و به سختی این رو گفت:
- عاشقتم!
دست‌هاش افتاد... چشم‌هاش رو بست.
چشم‌هاش رو برای همیشه بست!
داد زدم:
- منم عاشقتم! ییبو نه! تو نمی‌تونی این جوری بری! نه نمی‌تونی! تو مگه اون روز توی کلیسا سوگند نخوردی؟ نه نمی‌تونی بری! نههههههه خداااا!
جسم بی‌جونش رو توی بغلم گرفتم و فشارش دادم.

چشم‌هام رو بسته بود، سرم تیر کشید...خاطراتی که با ییبو توی زمان بچگی داشتم، همه‌اش واضح شد!
نه! نه! نه! نه!
امکان نداره، نه! نه! نه! نه!
یادم اومد...
همه چی... یادم اومد، مثل روز برام روشن شد!
من خودم دروازه ذهنیم رو باز کرده بودم!
من خودم خودم رو بدبخت کرده بودم!
ولی....
چرا ییبو اون موقع باهام نیومده بود اینور؟؟؟
شاید به خاطر این بود که ییبو یه کم دیر صدام کرده بود؟! یه کم دیر بهم گفته بود "ژان ژان" ؟!
به خاطر این بود که یه کم دیرتر از فعال شدن دروازه‌ی ذهنیم توی دام چشم‌هاش افتاده بودم؟!
هاااا؟
قبل از این که با ییبو به آزمایشگاهش بیام، حکم رو بازی کرده بودم... اون هم با عروسک‌هام...
خب عروسک‌ها که هیچ دستی رو نمی‌برن، می‌برن؟!
هفت دست رو خودم برده بودم و چون علاقه‌ی خاصی به رنگ قرمز داشتم حکمم هم دل بود!
سیلی نثار صورت خودم کردم و بلند داد زدم:
- نههههههه! آخه چرا؟؟؟

*شیائوژان| 5 آگوست 1991*

امروز روز تولدش بود... بیست و هفت روزی میشد که من رو تنها گذاشته بود.
شب‌ها باهاش توی خواب، روی تخت حرف می‌زدم. روزها باهاش آهنگ می‌نوشتم.
دیگه سر کار نمی‌رفتم... فقط چسبیده بودم به جاهایی که بوی ییبو رو میداد. اتاق، تخت، آشپزخونه، مبل و بهتره بگم کل خونه‌مون...
وارد اتاق شدم... ساعت 10 شب بود. باید تا قبل از 12 تمومش می‌کردم تا یه کمی روز تولدش بتونم ببینمش!
توی خیالم شروع کردم باهاش حرف زدن... یاد روزی افتادم که باهم سر دکور اتاق یوان دعوامون شده بود!
- ییبو؟ دارم صدات می‌کنم ها...
ییبو هم باهام وارد اتاق شد و الکی قیافه‌ی قهر به خودش گرفت!
- الان قهری مثلا؟!
برگشت و رو بهم گفت:
- اوهوم!
منم گفتم:
- اوهوم و درد!
به طرف نقاشی روی تابلو رفتم... نشستم و مشغولش شدم. کار زیادی نداشت.
فقط گردنبندش مونده بود که اون هم کشیدم و گفتم:
- تمام! گفتم که زودی میام پیشت، ولی قبلش باید این رو کامل می‌کردم!
بعد از گفتن این جمله چشم‌هام رو بستم و قطره‌‌های اشک روی گونه‌هام سرازیر شد!
- ییبو؟ میدونی؟ الان دیگه واقعا هیچ کسی رو ندارم... نه تو، نه مامان بابام... مامان و بابام با چند ماه نبودی من نتونستن سر کنن و دق کردن، اون وقت من به نظرت چه جوری باید با دوری تو سر کنم؟ ها؟
قلم‌ آبرنگم رو توی جاییش گذاشت و به گردنبندی که توی گردنم بود، زل زدم.
- تا ابد عاشقتم احمق دیوونه!
بلند شدم و از روی میزم یه نخ سیگار گوشه‌ی لبم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم!
پک عمیقی از سیگارم زدم، به سمت قفسه‌ی کتاب‌ها رفتم و کتاب بازی حکم رو درآوردم.
توی دلم گفتم:
- حتی این رو هم کاملش نکردی و رفتی؟ قرار بود تا آخر داستانمون بنویسی... وقتی نویسنده نیست پس چرا کاراکترها باشن و نفس بکشن؟
کتاب رو ورق زدم تا به صفحه‌ی آخرش رسیدم. کتاب توی دستام بود و انگشت اشاره‌ام به عنوان نشونه لای کتاب بود!
سیگار قهوه‌ای رنگ و خوش فرمم رو با ساق دستم خاموش کردم... واکنشم به درد فقط بستن چشم‌هام بود!
چشم‌هام رو باز کردم، گردنبندم رو توی دستام گرفتم و گفتم:
- ییبو، تو بیشتر از این‌ها رو تحمل کردی؛ این نباید واسه من چیزی باشه.
به سمت میزم رفتم، کتاب همچنان توی دست‌هام بود. چاقوی تیزی که روی میز بود رو برداشتم.
خیلی آروم ولی عمیق خطی روی مچم انداختم و جریان خون راهی برای پایین اومدن پیدا کرده بود. بخشیش صفحات کتاب رو قرمز کرده بود و بخشیش روی زمین می‌ریخت.
با صدای خفه‌ای گفتم:
- تولد بیست سالگیت مبارک!
کم کم چشم‌هام بسته شد، بدنم شل شد و روی زمین افتادم. دیگه چیزی حس نکردم... فقط طول کشید تا کامل روحم از بدنم جدا بشه... خیلی طول کشید.
یادمه می‌گفتن قبل از مرگت، کل زندگیت مثل فیلم کوتاه چند دقیقه‌ای از جلوی چشم‌هات می‌گذره... باورش نداشتم، اما درست بود!
حس کردم نشستم و دارم فیلم سینمایی می‌بینم. توی پنج دقیقه تمام خاطرات بچگیم تا امروز جلوی چشم‌هام گذر کرد و من...
من فقط حس سبکی داشتم!


پ.ن: ژان کل حافظه‌اش رو الان به دست آورد و فهمید که رفتنش به اون طرف کار خودش بوده... خب شاید الان بگید که پس نامه‌ای که توی کتابخونه پیدا کرده بود چی بوده؟! اون نامه درست بود و قرار بود عملی بشه ولی نشد... چون ژان قبل از عملی شدن حرف‌های اون نامه غیب میشه.🥀

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now