•𝐅𝐨𝐮𝐫𝐭𝐡 𝐃𝐚𝐲•

195 45 47
                                    

*وانگ ییبو|8 ژانویه 2021*

- فاااک!
یعنی چی؟ من توی حموم خوابم برده بود؟ از توی وان بیرون اومدم و ساعت مچیم رو از جلوی آیینه‌ی دستشویی برداشتم. ساعت پنج و ربع بود... زیاد نخوابیده بودم ولی خوابش، اه!
چه وضعشه؟ منم می‌خوام عین آدم بخوابم و خواب معمولی ببینم!
- هعییی خدا!
از حموم بیرون اومدم و لباسام رو پوشیدم.... روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقات این چند روز فکر می‌کردم!
- کل زندگیم یه طرف، این سه روز هم یه طرف دیگه!
یعنی میشه بعد از اردو رابطه‌ام با ژان همینجوری بمونه؟ امیدوار بودم همه چی خوب پیش بره.
تا ساعت هفت یه کمی آهنگ گوش دادم و رمان مورد علاقه‌ام رو توی گوشی خوندم. یه کمی هم با اپلیکیشن حکم بازی می‌کردم تا بتونم برای یه بار هم که شده از ژان ببرم!
بلند شدم و دوتا لیوان کاپوچینوی مورد علاقه‌ام رو درست کردم. از سوئیت اومدم بیرون و رفتم دم در سوئیت ژان. خداروشکر نیک داشت از سوئیت خارج میشد.
- سلام نیک!
- سلام ییبو. خوبی؟ دنبال ژان اومدی؟
- اوهوم. هست؟
- آره بودنش هست ولی خوابه. می‌خوای برو تو پیشش.
در رو برام نگه داشت تا برم داخل... برگشتم و گفتم:
- مرسی نیکلاس!
صدای دور شدن قدم‌هاش همراه با جوابش بود:
- خواهش.
داخل سوئیت رفتم و دیدم ژان پتو رو کشیده سرش و روی تخت خوابه.
لیوان‌ها رو گذاشتم روی میز کنار تخت و گفتم:
- ژان؟ پاشو لنگ ظهره.
جوابی نگرفتم.
- ژان؟ مستر ژان؟
پتو رو یهو از روش کشیدم ولی با دیدن پوزیشنی که داشت، از خود بی‌ خود شدم! وای خیلی ناز خوابیده بود... مثل حالت جنینی توی خودش جمع شده بود و کتاب بازی حکم هم توی دستاش بود. گوشیم رو درآوردم و ازش یه عکس گرفتم.
- ژان ژان؟ پاشو دیگه!
رفتم جلو و گونه‌اش رو بوسیدم.
- اگه پا نشی، نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم ها!
با صدای گرفته و خواب آلودی گفت:
- شق دردش واسه خودته... میدونی که من با این چیزها شق نمی‌کنم.
دستام رو مشت کردم و روی کمرش فرود آوردم:
- گفتم دیشب رو آتو می‌گیری ازم! حالا هی بگو. واقعا که! هعیییی!
بلند شد و با موهای آشفته نگاهم کرد...
- هان چیه؟
بدون این که حرف بزنه... دستش رو به سمت در نشونه گرفت.
توجهی بهش نکردم که گفت:
- راه خروج از این طرفه مستر وانگ!
- یااا! داری من رو بیرون می‌کنی الان؟؟؟
- نمی‌ذاری بخوابم خب!
- بیا بازی کنیم. الان خیلی بد موقع‌ است. نخواب دیگه!
- برو با بقیه بازی کن.
- پس الان داری قبول می‌کنی که باختی؟
با این حرفم بلند شد، از تخت اومد پایین و گفت:
- عمرا!
آفرین به خودم... بالاخره رگ خوابش دستم اومد!
- بیا دوتایی بازی کنیم.
- کجا؟
- همین روی تخت خوبه.
- باشه فقط من برم صورتم رو یه آب بزنم، میام.
کارت‌هاش رو از روی میز برداشتم و روی تخت نشستم. مشغول بر زدن شدم که اومد...
- یکی از این‌ها مال منه؟
با دستش به لیوان‌های روی میز اشاره کرد.
- آره فقط اگه سرد شده...
- امم نه خیلی خوبه.
یه قلپ خورد و اومد روی تخت نشست.
- خب تو از کی تا حالا عاشق کارت بازی شدی؟
- میشه گفت چند روزه؟!
- اوکی بلدی بر بزنیشون؟
لیوانم رو نزدیک لبم بردم و گفتم:
- نه، فقط تو بلدی!
ابروهاش رو بالا انداخت، نگاه ریزی بهم کرد و گفت:
- اومدی که ببری واقعا! این حست رو خوب میدونم ولی شرمنده لاو، عمرا همچین چیزی اتفاق نمیفته!
- می‌بینیم.
- می‌بینیم.
کارت‌ها رو وحشیانه توی دستام گرفتم و مشغول بر زدن شدم.
- حاکم رو چجوری انتخاب کنیم؟
- هر کی تک بهش بیفته.
- باشه.
کارت‌ها رو بر زدم و اولیش رو به ژان دادم. یکی هم خودم برداشتم... همزمان با هم گفتیم:
- تک!
ژان زیر لبی گفت:
- بر زدنت هم به درد عمت می‌خوره!
- اگه راست میگی خودت بزن. بچه پررو!
کارت‌ها رو با اکراه گرفت، نگاهم به دستبندش خورد. اول یاد گردنبند توی خوابم افتادم... بعدش هم اون روزی که بهش دست زدم. لبخندی روی لب‌هام نشست که گفت:
- به چی می‌خندی؟
به خودم اومدم و گفتم:
- هیچی!
- خیله خب بیا، این برا تو اینم برا من.
- تک!
ژان چیزی نگفت و فقط به کارت زل زده بود... کارت رو از دستش کشیدم و دیدم. اونم تک داشت.
به طعنه گفتم:
- بر زدنت به درد عمت می‌خوره!
- فاک یو!
براش ادا درآوردم که گفت:
- خب بیا اصلا حاکم نداشته باشیم. یه حکم بندازیم وسط همینجوری.
- باشه.
- خب بیا دل تک اومد... پس دل رو حکم می‌کنیم.
- بقیه‌ی کارت‌ها رو بذار دونه دونه برداریم..
بعد از تقسیم کردن کارت‌ها حس کردم شانسم زیاد نیست، هر چی دل بود سوزونده بودم و برشون نداشته بودم.
- ییبو؟ چرا من فقط توی بازی شانس دارم؟
کارت‌هامون رو نباید بهم نشون می‌دادیم ولی اون آورد جلو و ریخت... بغض کرده بود.
راست می‌گفت، همه‌اش به غیر از یکیش حکم بود! الان قشنگ می‌تونست من رو کُت کنه. هر چی میوردم می‌برد!
می‌خواستم حال و هوامون رو عوض کنم و گفتم:
- به همین خیال باش... امروز نمیذارم ببری! هر طور شده می‌برم ازت! بعدش هم این فقط نظر خودته که فقط توی بازی شانس داری. همین که من الان اینجا پیشتم خودش خیلی شانس می‌خواد....
یه لحظه چشماش برق زد.
- آره، راست میگی.
جان جدت نکن با من این کار رو! یه لحظه دلم واسه نگاش ضعف رفت.
تک سرفه‌ای کرد و کل لیوانش رو سر کشید:
- خب شروع کنیم؟؟
- بفرمایید.

•Game Verdict• (𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝)Where stories live. Discover now