وارد اتاقم شدم. خب من تا حالا تجربه رابطه با کسی رو نداشتم! حتی یه بوسه! شاید به خاطر همین هول کردم. صورتم گر گرفته و سرخ شده. تازه الان میفهمم چیکار کردم پروانه هام آزاد میشه . فکر نکنم تا صبح بتونم بخوابم. اما سعی میکنم چون باید برم مدرسه.
با شنیدن آلارم هشدار ناله کردم . به آرومی بلند شدم و زنگ رو خاموش کردم . دیشب تا دیر وقت خوابم نبرد انگار با پتک کوبیدن پشت سرم .بدنم رو کش دادم و از تخت خارج شدم . سمت کمد لباس ها رفتم. خب من یونیفرم ندارم! باید یه چیز مناسب بپوشم. هودی مشکی و با یه شلوار جین برداشتم. لباس هام رو عوض کردم .از اتاقم خارج شدم و به طبقه پایین رفتم و دیدم یک کیف مشکی و وسایل مدرسه روی میز افتاده . چه کسی این ها رو برای من تهیه کرده؟من هرسال از وسایل سال گذشته ام استفاده میکردم. سه سالی میشه که من جامدادی نخریدم. اما به هرحال سپاسگزارم! پدرم هرسال از خرید لوازم جدید برای «مدرسه» به شدت امتناع میکرد.بنابراین تا زمانی که به خاطر دارم از همون وسیله های قدیمی استفاده میکردم. به جز مداد که باید همیشه اون رو تعویض میکردم چون تموم میشد! درحالی کیف و محتویاتش رو بررسی میکردم پشت میز نشستم . " امیدوارم وسایل مورد نیازت رو کامل تهیه کرده باشم ! " ساکوما پرسید و یهویی ظاهر شد و تقریبا من رو ترسوند . سعی کردم ترسم رو مخفی کنم با لبخند و مودبانه گفتم
" بله ..عالیه ...متشکرم"
و بعد سرم رو روی میز گذاشتم. ساکوما برام صبحونه آماده کرده بود . چند لقمه مربا خوردم . سرانجام متوجه زمان شدم و فهمیدم که باید برم . ساکوما من رو تا دم در حیاط همراهی کرد . و به راننده گوشزد کرد که با احتیاط حرکت کنه.
" کوک این راننده شخصیمونه و امروز تو رو میرسونه...و شایدم هر روز...امیدوارم! روز خوبی داشته باشی عزیزم "
براش دست تکون دادم. اون هم برای من دست تکون داد. چطور زن به این مهربونی گرفتار این مرد ها شده؟
بعد از مدت زمان تقریبا کوتاهی به مدرسه رسیدم. من همیشه مسیر خونه تا مدرسه رو پیاده طی میکردم. اما ایجور که معلومه باید به راننده شخصی عادت کنم . دلم برا پیاده روی مدرسه تنگ میشه!
••••••••••••••••••••••••••••
از ماشین پیاده شدم و وارد حیاط مدرسه شدم . مستقیم به سمت کتابخونه رفتم و قبل از اینکه یه جفت دست چشمام رو از پشت بگیره به سمت قفسه ها قدم زدم .
" حدس بزن من کیه؟!"
اون شخص بدجور خندید با طعنه پاسخ دادم
" من هیچ نظری ندارم!"
و دقیقا میدونستم کیه!
چشمام رو باز کرد" این بهترین دوست شماست ! خاص کره ای!"
" هی هیونجین عزیز!"
و بعد بغلش کردم. کلی از دیدن من شاد شد و دستاش رو دور من حلقه کرد زیر لب زمزمه کردم
YOU ARE READING
ICE
Romance"جناب.." "آیس!" "خوشبختم کیم تهیونگ هستم!" . . . . . *این کتاب بیشتر یک کتاب عاشقانه است تا کتاب مافیا و امیدوارم لذت ببرید* story by Surfangel Genre : romance , fiction , angst , smut, Drama, Horror couple: TaeKook