Stupid

444 99 17
                                    

سر میز شام نشسته ایم. همه با سکوت مشغول خوردن شام هستند ‌. فقط صدای کارد و چنگال هایی که به سطح بشقاب برخورد میکنند داخل اتاق می پیچه . من بار ها حرفم رو با خودم مرور کردم و دقیقا می‌دونم که می‌خوام چی بگم ! من امیدی به آیس ندارم و مجبورم موضوع رو با خونواده اش در میان بزارم ‌. می‌دونم که کار درستی نیست و شاید آیس عصبی بشه اما اگر قضیه برادر هام نبودند قطعاً براش صبر می کردم. من هیچوقت بدون برادر هام زندگی نکردم و نخواهم کرد. من خیلی به اون ها وابسته ام و دوری از اون ها اذیتم می‌کنه .

" آیا من میتونم اجازه داشته باشم که برادر هام رو ببینم ؟"

بالاخره پرسیدم . با توجه به آخرین باری که سر شام صحبت کرده بودم شجاعت بیشتری کسب کرده بودم از اون موقع اتفاقات جدی و بزرگی برام برام رخ داده .

نگاه مرگبار آیس به سمت من شلیک شد . وقتی چشماش به چشمم خورد یخ کردم و نمی تونستم صحبت کنم .

" نه ! " با صدای عمیق توأم با عصبانیت و غر غر پاسخ داد .

احساس کردم قلبم روی شکمم افتاد . من عاشق برادر هام هستم و ملاقات نکردن با اون ها یه شکنجه محسوب میشه .

" لطفاً!"با ملایمت پاسخ دادم با لحن التماس گونه ای و سعی کردم از خواسته ام کوتاه نیام .

پدر آیس خنده شیطانی کرد و من متوجه عمیق تر شدن اخم بین ابرو آیس شدم .

"چطور جرأت میکنی ؟"

صدای فریاد بلند پدر آیس در اتاق غذاخوری پیچید. و تقریبا همه مون رو به جز آیس ترسوند. و من متوجه لرزش خفیف بدن جیمین که رو به روم نشسته بود شدم .

به آیس نگاه کردم . اون فقط با چهره بی روحش پدرش رو تماشا می کرد .

در حالی که کادر و چنگال ام رو کنار ظرف می گذاشتم زیر لب پاسخ دادم

" متاسفم!"

" او به زیر زمین می‌ره !"

سوک بلند فریاد کشید و صداش در کل عمارت پیچید .

سوک از سر جاش بلند شد و به سمت جایی که من نشسته بودم اومد.

" نه...خواهش میکنم !"

با وحشت زمزمه کردم . اون من رو یاد پدرم انداخت . من می دونم تو زیر زمین چه اتفاقی میوفته ضرب و شتم و شلاق ! هنوز جای اون شلاق های چرمی می سوزه . خیلی ترسناک بود !

مچ دست من رو گرفت و من لغزش استخون های مچ دستم رو احساس کردم . اون می خواست عکس العمل آیس رو ببینه ! آیس از سر جاش بلند شد و با قدم های سنگینش میز رو دور زد و سمت ما اومد . من ترجیح می دم پدرش من رو کتک بزنه تا آیس !

برخلاف انتظار من آیس اومد و مچ پدرش رو گرفت و تو صورتش غرید

"مچش رو رها کن !"

ICEWhere stories live. Discover now