chapter 16 ( I wish )

398 77 44
                                    

•~I love it so much, now more~•

***

هنوز به کلبه ها نزدیک نشده بودن که از دور فردی رو در حالی که با دو بهشون نزدیک میشد و با فریاد هاش میخواست پیامی رو بهشون برسونه دیدن !
منتظر بود بهشون برسه ولی با افتادن ناگهانی و بلندی تیری که به چشم می خورد بهش هشدار جنگ رو میداد!
با نمایان شدن لشگر 150 یا 200آهنین ، لحظه ای ترسید ، نه به خاطر خودش ، به خاطر جینی بی هوش روی کولش ، میتونست تک نفری بیشتر از 40 الی 50 سرباز رو از پا دراره!

به سمت ییبو برگشت ، کاملا می شد تعجب و از نگاه لرزونش دید.
جین رو به ییبو سپرد و ازش خواست از یه میون بر هر چند طولانی تر ولی امن تر بره!
حتما جیمین و بکهیون هم از اونجا رفته بودن.
پشت سرش ژان و چان رو دیدم می تونستن سه تایی از پسش بر بیان!
یکی از اونا که به نظر سردسته شون بود نگاهش به تهیونگ می خوره ، انگار که شکارشو دیده باشه به لشکر پشت سرش اشاره کرد.
و همزمان با تبدیل شدن اون سه به حالت گرگینه ای ، اگه میخواستن با همون حالت انسانی بدون هیچ سلاحی مبارزه کنن مطمئنن خیلی دووم نمیاوردن!

با غرشی که کرد هر سه حمله ور شدن ، با کشتن هر یک از سربازان به دیگری حمله می کرد!
شاید کشتن 200 تا سرباز یک ساعت وقت می خواست.
سربازا از ترس نمیتونستن تیر هاشون رو درست پرتاب کنن.
به الفایی که حدس می زد همان سرلشکر بوده باشه نزدیک شد!
با قدم های کوتاه اما استوار و ترسناک بهش نزدیک شد!
غرشی کرد که الفا از جا پرید.

_ بکش....منو بکششش
× هع چه خوش‌خیال ! تو با ما میای.

_ من با شما هیچ جا نمیام.
× چی باعث شده فکر کنی حق انتخاب داری؟
_ یعنی چی؟ منو کجا می بریددد؟

تهیونگ خسته به حالت انسانی برگشت!
× این به تو ربطی نداره زود باش راه بیوفت!
کمی هلش داد.
× زود باششش مثل حلزون میمونیییی
با دادی که به‌یک باره کنار گوشش حس کرد از ترس به قدم هاش سرعت بخشید تا حداقل از گوش هاش محافظت کنه.

هر از چند گاهی نگاهی به اطراف مینداخت تا شاید براش کمک فرستاده باشن ولی به جز سیاهی هیچی نمیدید.
نا امید سرشو پایین انداخت ، با دیدن هزار پایی که به پاش نزدیک میشد نا خواسته جیغ بلندی کشید.
× باززز چیه؟
_ اونج..اا
به هزار پا اشاره کرد.
تهیونگ با یه حرکت خنجرشو از کمربندش در آورد .
هنوز مبهوت به هزار پایی که از وسط تو نصف شده بود و داشت جون می داد نگاه کرد.
هل دیگه ای به کمرش داد تا از بهت در بیاد ، جدی جدی کی اینو سرلشکر کرده بود؟

بهترین توصیف براش قطعا ( یه بزدل احمقه )
میتونست از همین جا هم کلبه هارو ببینه ولی اینبار کمی متفاوت تر.
برق زره های سربازای سلطنتی به چشمش می خورد.
بهشون حمله شده بود و هیچ کدوم اونجا نبودن ، شتتت.
خیلی از الفا های قبیله با شجاعت از خانواده شون محافظت می کردن!
اما تعدادشون خیلی از 200 تا زیاد بود.
اون سرلشکر احمقو به چانیول سپردو سپس به ژان اشاره کرد تا دنبالش برن.

• M F T S •  | Complete Where stories live. Discover now