_شما دوتا مشنگ فقط برام دردسرید! هشت ساعت تا اینجا رانندگی کردم که بچه شیطانو با خودم ببرم تر و خشکش کنم و الان حتی وقت اینو ندارم یه نفسی تازه کنم! من زيادی واسه این چیزا پیرم!
سم لبخند زورکی به پیرمرد غرغرو زد. در حالی که جکو که نق نق میکرد توی کریر میذاشت اروم زمزمه کرد:
_متاسفم بابی،واقعا هستم.ولی داری لطف خیلی بزرگی میکنی بهم و نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.
بابی کلاهشو با بدخلقی روی سرش جا به جا کرد و نگاه دیگه ای به جک انداخت.
_خب این هایبریدمون به خاطر این که پوشکش اذیتش میکنه یهو مثل هندونه زیر افتاب که منفجرم نمیکنه؟ اخرین چیزی که الان نیاز دارم اینطوری مردنه!
سم پوفی کشید و کیف زرد رنگو دستش داد. نهایت تلاششو میکرد که خوش اخلاق باشه و مودبانه حرف بزنه،ولی بابی داشت این کارو خیلی واسش سخت میکرد.
_نه بابی... اون به زور ۴ماهشه و حتی نمیتونه بشینه!چجوری میخواد بلایی سرت بیاره؟! بعد تو هم اولین بارت نیست که از یه بچه مراقبت میکنی،اونقدرام سخت نیست!
بابی چشماشو ریز کرد و با طعنه گفت:
_اره واسه تو یکی که کاملا معلومه مثل آب خوردنه،یه نگاهی به خودت بنداز! انگار از اون سریالای مسخره پنجشنبه شبا که زامبیا رو نشون میده فرار کردی!سم انگشتاشو روی شقیقش فشار داد و لبخند عصبی زد. سردرد امونشو بریده بود و غرغرای بابی و نق نقای جک هیچ کمکی بهش نمیکرد.فقط دلش میخواست بابی راه بیوفته و بعدش یکم بخوابه.
_خدایا بابی!! فقط برو قبل از این که از خواب بیدار شه یا چه میدونم به هوش بیاد و جکو ببینه!
و بعدش بدون توجه به نگاهای تیزش جک که هنوز نق نقاش تموم نشده بود رو توی بغلش گرفت و آروم روی سرشو بوسید.
_هی بادی، آم خب ببین من چند روزی نمیتونم مراقبت باشم. این بابیه، دوستمون.
زیر چشمی نگاهی به بابی انداخت و لبخند زد. جک دیگه گریه نمیکرد و با چشمای شفافش با تعجب به سم نگاه میکرد.
_و یه جورایی پدرمون! میخوام چند روز پسر خوبی باشی و اذیتش نکنی،میتونی این کارو بکنی مگه نه؟
جک توی بغلش خندید و صداهای ارومی از خودش دراورد،انگشتشو توی دستای کوچیکش محکم گرفت و چشماش با نور طلایی درخشید.سم لبخند عمیقی زد و دوباره توی کریرش برش گردوند. بابی در کمال تعجب چیزی نگفت،فقط موقع خداحافظی محکم بغلش کرد و گفت نگران هیچی نباشه و هنوزم داره دنبال دین میگرده.
.
.
.
.درو به آرومی باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. واسش سخت بود که اتاق دینو خالی ببینه یا با کس دیگه ای توی اتاقش مواجه بشه.فشار کوچیکی به لیوان قهوه توی دستش وارد کرد.
YOU ARE READING
gunnen | destiel
Fanfiction_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...