فکر میکرد بدنش از سرمای آب وان میلرزید، ولی دلیلش ترس بود.ترس از دست دادن،ترس دوباره از دست دادن.
وقتی یه چیزیو از دست میدی ناراحت کنندست، خیلی قلبت میشکنه و شاید حتی گریه کنی. ولی وقتی بهت برگردونده میشه انگار دنیا رو بهت بخشیدن، دلت میخواد با تمام وجود ازش مراقبت کنی و هرکاری بکنی تا از دستش ندی. چون تجربه از دست دادن رو داشتی،میدونی چقد میتونه بد باشه و روحتو مثل یه گنجشک تو مشتش له کنه. واسه همین دوباره از دست دادنش میشکنتت، جوری که دیگه نمیتونی سرپا وایسی، شاید سال ها طول بکشه که دوباره حالت خوب شه و شاید...هیچوقت.
دین کسو هیچوقت از دست نداده بود، ولی ته ته وجودش یه بخشی داشت از فراموشیش داد میزد. این اولین بود، ولی انگار نبود.
انگار این اتفاق بارها افتاده بود.دین کس رو بار ها از دست داده بود.
صدای هیچ چیزی رو نمی شنید، فقط صدای زنگ تمام مغزشو پر کرده بود. همه چی دور سرش می چرخید و نمیتونست نگاهشو ثابت نگه داره. درد شدید توی گوش هاش الان کمترین چیزی بودن که اهمیت داشت.
کس رو صدا زد، از اعماق وجودش اسمشو صدا زد ولی صدای خودشو نمی شنید. شاید اصلا صداش هم نمیکرد فقط داشت لب هاشو بی تاثیر تکون میداد. دوباره صداش زد و شونه هاشو محکم تر توی دستاش گرفت و تکون داد. بازم هیچی، فقط بدن بی جونش تو دستای دین تکون خورد.
_نه نه نه یه چیزی بگو هی! تو نمیتونی به همین راحتی بری من هرکاری واست کردم کس، نمیتونی بری!
هنوزم هیچی، خونی که از بریدگی های پشت کتف هاش جاری بود کم کم داشت آبو سرخ میکرد.
از زخم هایی که قبلا بال هاش اونجا بود.
بود....نمیخواست باور کنه همه چی همینجا تموم شد.
بدن خیسشو تو آغوشش گرفت و اجازه داد اشکاش روی موهای کس بریزن.
چون نشده بود.
تکون کوچیکی ازش حس کرد.چند ثانیه از شدت شوک ثابت موند و جرات نکرد صورتشو نگاه کنه، نمیخواست خودشو الکی امیدوار کنه.
یهو هوای بین بدن هاشون رو با ولع کشیده شد..دین نفسشو بیرون داد و صورت کسو تو دستاش گرفت و عقب کشید تا بتونه نگاهش کنه.کس با گیجی نگاهی به دور و برش انداخت، دین ریختن اشک هاشو با سرعت بیشتری حس میکرد و بدنش هنوز میلرزید.
دوباره لب هاشو تکون داد. اسمشو گفت.
کس انگشتاشو بلند کرد و کف دستشو روی صورت دین گذاشت. دین هنوز باور نمیکرد، این که کس دوباره با چشمای باز پیشش بود، این که دستاش دوباره گرم بود و تکون میخورد، فقط همونجا نشسته بود و نگاهش میکرد.
جریان پیدا کردن چیزی رو داخل بدنش حس کرد و قبل از این که بفهمه دوباره می شنید و درد جاشو به صدای نفس های کس داده بود.
YOU ARE READING
gunnen | destiel
Fanfiction_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...