صدایزنگ گوش خراش توی مغزش پیچید و با بد خلقی سرشو بلند کرد تا دنبال گوشیش بگرده. آلارم رو خاموش کرد و دستشو به صورتش کشید، بدن کرختشو که حاصل نشسته خوابیدن بود تکون داد و صدای جا افتادن استخوناش تو اتاق پیچید.
چند ثانیه به کس خیره شد که حالش تفاوت چندانی نکرده بود، حتی شایدم بدتر شده بود. دین پتو رو بیشتر روش کشید،میدونست تاثیری نداره و کار احمقانه ایه ولی بازم انجامش داد. دین روشو ازش گرفت و چشماشو بست،دستشو روی صورتش گذاشت.
همه اینا یه خوابه،نمیتونه واقعی باشه.برای واقعی بودن زیادی وحشتناکه،فقط یه کابوسه همین.
ولی دنیا انقدر با دین مهربون نبود، دستاشو از روی صورتش برداشت و دوباره نگاهش کرد. کابوس نبود،همش واقعی بود.کس واقعا تو این حاله،مقصرش دینه و هیچ کمکی هم نمیتونه بکنه.
با تردید دستشو به سمت دست بی حال و رنگ پریده کس برد.ولی ناگهان رشته افکار دین با دیدن جابه جایی نور از زیر قطع شد.
پاهای سم پشت در جفت شدن و دین ندیده مطمئن بود که الان مشتشو تو هوا نگه داشته تا در بزنه ولی نزد و دستشو پایین انداخت. از پشت در رد شد و به دیوار تکیه داد.
دین سرشو خاروند و نفسشو بیرون داد، حرفای سم دیشب عصبانیش کرده بود ولی خودش هم زیاد برخورد خوبی نداشت. از جاش بلند شد و درو باز کرد، سم به دیوار تکیه داده بود و با صدای در سرشو بلند کرد.چند ثانیه به هم خیره شدن و منتظر اون یکی شدن تا حرف بزنه که سم سکوتو شکست.
_یه چیزی پیدا کردم،فکر کنم بدونم باید چیکار کنیم.
.
.
.
.
.
_نیزه مایکل، توسط خدا لمس شده احتمالا منظورش اینه که ساخته شده یعنی ترجمش یه اشکا-_سم،مهم نیست. فقط بگو!
_آره باشه. خب این نیزه به زمان قبل از افرینش بر میگرده. ولی بعد از چند قرن بعد مایکل باهاش لوسیفرو کشت...که فکر کنم یادته-
_یادم نیست.
دین سریع گفت و بحثو عوض کرد. هیچ چیزی از زمان تسخیرش یادش نمیومد و نمیخواست که به یاد بیاره._خب این قوی ترین سلاح مقدسه و توی انجیل بارها ذکر شده. حروف انوکین روش نوشته شده و قدرتش داخلشه.
دین دستشو به نشونه سکوت بالا آورد و سم سوالی نگاهش کرد.
_وایسا وایسا، همه این نیزه و این چرت و پرتا خیلی آشناست،مطمئنم قبلش یه ماجرایی مربوط بهش اتفاق افتاده.
سم تک خنده ای کرد و با گیجی بهش نگاه کرد.
_خب آره مربوط به همون آخرالزمان؟دین سرشو تکون داد و شقیقه دردناکشو ماساژ داد.
_نه! نه غیر از اون.
با لحن آرومی زمزمه کرد.سم چند ثانیه فکر کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
_من که چیزی یادم نمیاد.
_خب هیچی بقیشو بگو.
YOU ARE READING
gunnen | destiel
Fanfiction_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...