_کس!کس وایسا کجا میری؟دین با صدای بلندی که نمیتونست لرزششو قایم کنه گفت و به آرنج کس چنگ زد.
_واضح نیست؟دارم از پیشت میرم دین، دیگه نمیتونم تحملت کنم! فکر کردی بعد کاری که کردی میتونم همین اطراف بمونم و وانمود کنن هیچ اتفاقی نیفتاده؟!
کس تو چشماش زل زد و نفرت توی چشماش کمر دین رو لرزوند، دستشو محکم از دست بیرون کشید و قدماشو سریع تر به سمت سیاهی عجیبی که روی دیوار ظاهر شده بود برداشت. دین خشکش زده بود، حتی نمیتونست یه عضله کوچیک از پاهاشو تکون بده.
_کس! وایسا،نرو!
و سیاهی کس رو توی خودش بلعید.
یهو با شدت از خواب پرید و هوا رو داخل ریه هاش کشید، کل بدنش خیس عرق شده بود و به خاطر خوابیدن روی زمیندرد میکرد و گرفته بود. صدای گریه های بریده کل مغزشو پر کرده بود.
جک!
سریع تیشرتشو عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. با گیجی به سمت جایی که منبع صدا بود دوید. سم پشت بهش وایساده بود و موهای هپلیش و شونه های افتادش نشون میداد اونم شب خوبی نداشته. بدنشو تاب میداد و سعی میکرد جکو تو بغلش آروم نگه داره که خب، موفق نبود. دین لبخند کوچیکی زد ولی سریع جاشو به اخم غليظی داد.
جلوی سم ایستاد و بدون توجه به نگاه گیج سم جکو از بغلش گرفت.
چقدر بزرگ شده بود... از یه بچه ۴ ماهه خیلی بزرگ تر.
دین لبخند بزرگی زد و آروم تو بغلش تکونش داد.
_هی بادی، دلم برات تنگ شده بود تو چی؟منو یادته؟جک هق هق آرومی کرد و لباس دین رو تو مشتش گرفت. دین بوسه طولانی و لطیفی روی موهاش گذاشت و چشماشو بست. چقدر منتظر دوباره دیدنش بود.
نگاه زیر چشمی به سم انداخت که هنوز همون جا وایساده بود و با لبخند احمقانه غیر قابل توجیهی نگاشون میکرد.
_از پس آروم کردن یه بچه هم بر نمیای؟!سم نیششو جمع کرد و سعی کرد از خودش دفاع کنه.
_من تلاشمو کردم! به من چه که تورو مثل مامانش دوست-_بابی کی و چرا آوردتش؟
سم لباشو روی هم فشار داد، لحن خشک برادرش نشون میداد هنوز ازش عصبانیه.
_بابی نیم ساعت آوردتش. گفت که یه پرونده تو فیلادلفیا پیدا کرده و یه سری بد و بیراه راجب اینه که پرستار بچه نیست و بزرگ کردن عجیب الخلقه بهش ربطی نداره گفت و رفت. من که معذرت خواهی کردم چرا هنوز عصبانی؟ حتی نگاهمم نمیکنی!
دین بدون توجه بهش جکو تو بغلش تکون داد و با پشت دستش گونشو نوازش کرد.
_کمک لازم نداشت؟سم چشماشو چرخوند، دین وقتی لجباز میشد عملا یه درد توی کون بود!
_نه روفس باهاش میرفت. به هر حال ما که نمیتونستیم باهاش بریم.میگم، الان که کس اینجاست... میدونی ممکنه جک-
YOU ARE READING
gunnen | destiel
Fanfiction_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...