_در جنگ های بهشت فرشتگانی-
مکثی کرد و لحنشو تغییر داد._فرشته هایی به اسم ریت- این چه اسمیه؟! ریته زی یِن حضور داشتن،معنیش به انگلیسی میشه دست های مهربان ظاهرا. وظیفه ریته زی ین ها شفا دادن و درمان کردن فرشته های زخمی بوده،البته اونایی که قابل درمان بودن. اونا تو بهشت درمانگر محسوب میشن،به زبون ساده تر مثل پزشکا. ولی اونایی که قابل درمان نبودن و کارشون از نجات دادن گذشته بود...عام از بین میبردن...
سم حتی دلش نمیخواست سرشو از روی کتاب بلند کنه تا چشمای دینو ببینه.
_خب اینجا یکم از جنگ هایی که توشون نقش اساسی داشتن گفته و اوه،گفته که به چی مشهورن و اونم- خب توانایی خاصشون بوده تو راحت و بدون درد کشتن فرشته هایی که دیگه راه نجات نداشتن.
سم چند ثانیه طولانی نوشته هارو دوباره خوند و اخم کرد.
_که فکر نکنم دلت بخواد بدونی روششون چجوری بوده.
دین به نقطه ای نا معلوم زل زده بود و در عین آروم بودن صورتش اونقدر از زیر میز به کندن چوبای ریز میز ادامه داد که سر انگشتاش خونی شده بودن.
_بهت که گفتم، خوندن این چرت و پرتا کمکی به کس نمیکنه.
سم کتابو بست و به طرح چرمی روش خیره موند، هنوز دیدن برادرش تو این حال براش سخت و عجیب بود.
_خب ما باید یه اطلاعاتی داشته باشیم یا نه؟
سم جرأت کرد سرشو بیاره بالا و بلاخره به دین نگاه کنه.دین میتونست جاری شدن خونو روی انگشت شصتش حس کنه و نگاه سم کمکی بهش نمیکرد.
_اونطوری نگاهم نکن!
_چجوری؟سم با لحن حق به جانبی گفت و تکیشو به صندلی داد.
_خودت میدونی چجوری،حالم ازین قیافه قضاوت گرت به هم میخوره!
_من قضاوت نمیکنم دین،فقط-فقط میخوام بگم که اگه با اون فرشته درگیر نمیشدی و میذاشتی کارشو بکنه-
دین صبرشو از دست داد و عصبانیت جاشو گرفت.
_هیچ میفهمی چی میگی؟!اون کسه! فقط وایمیسادم یه گوشه تا هر بلایی دلش میخواد سرش بیاره؟ سم اون-اون خانوادست!سم هم در جواب دین صداشو بالا برد.
_خانواده؟ تو فقط دو ساله میشناسیش دین دو سال! و آخرين باری که چک کردم خانواده موقعی که یکی از اعضا در خطره فلنگو نمیبندن!
_یجوری رفتار نکن که انگار تویی که خانواده واقعیم بودی هیچوقت پشتمو خالی نکردی!دین با صدایی که میلرزید داد زد و انگشت اشارشو با حرص به سمت سم گرفت.
_آره من بهترین برادر دنیا نبودم ولی تلاشمو کردم! اون وقتی بیشتر از همه بهش نیاز داشتی پشتتو خالی کرد،یادته؟ یادته وقتی توی اون اتاق با جون من تهدیدت کردن که به مایکل بله بگی و اون حتی حاظر نشد چیزی بگه و کاری کنه و فقط یهو غیب شد؟ انگار مایکل رو حافظتم تاثیر گذاشته!
أنت تقرأ
gunnen | destiel
أدب الهواة_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...