یکم حرف بزنم:'
نمیخوام از اون فف نویسای غرغرو به نظر برسم ولی ووتا خیلی پایینه نسبت به ویو ها، در حد یک پنجم ویو ها. ووت دادن خیلی کار سختی نیست و حتی وقتتون هم نمیگیره ولی یه دلگرمی خیلی بزرگه برام بخصوص الان:(
سو ایگنور نکنین مرسی
_________________________________________درک آدما برای کس...خب،زیادی راحت نبود. اون ها کلی احساسات داشتن که ممکن بود در آن واحد چندتاشو با هم تجربه کنن. یا ممکن بود با چیزی که کس نمیفهمید مشکلش چیه و چه اشکالی داره قلبشون بشکنه. ولی حداقل تونسته بود چندتاشو درک و حتی تجربه کنه. مثل اهمیت دادن،محبت کردن، ناراحت شدن و حتی دوست داشتن.
ولی این حسی که داشت رو درک نمیکرد، حسی که لب های مرد روبروش بهش میداد عجیب بود. مغزشو از کار مینداخت و پاهاش سست میشد،ضربان قلبشو بالا میبرد و باعث میشد که دمای بدنش هم بالاتر بره.
دین دستاشو محکم تر به صورتش چسبوند و محکم تر بوسیدش. انگار از بین لب هاش دنبال جواب میگشت،جوابی که حتی خود کس هم نمیدونست چیه. فقط خشکش زده بود و مثل یه عروسک بیجون تو دستای دین بود.
دین که انگاری خسته شده بود لب هاشو از روی لب های کس برداشت. چشماش شفاف بودن و انعکاس نورهای ریسه ها سبز تر نشونشون میدادن،اون زیادی زیبا بود.
_چرا هیچکاری نمیکنی؟
با صدای گرفته اش ازش پرسید،کس هیچ جوابی نداشت. گیج شده بود و هم زمان هزار تا فکر و حس مختلف توی سرش میچرخید. فکش یخ زده بود و نمیتونست تکونش بده. ولی صدایی ته ذهنش برای دوباره حس کردن لب های دین فریاد میکشید.
دین دوباره بوسیدش، هنوز دنبال جواب بود،یه واکنش. ولی هیچی...
دوباره ازش جدا شد و با دستاش صورتشو بیشتر لمس کرد و توی چشماش زل ولی کس نگاهشو ازش دزدید. نمیدونست باید چیکار کنه،درمونده بود مثل بچه ای که تو خیابون مادرشو گم کرده. دلش میخواست هنوز بال هاشو داشت تا تو یه لحظه پرواز کنه و از اونجا دور بشه ولی همین جا گیر افتاده بود.
_کس؟
دین با صدای شکسته ای پرسید،سرشو پایین برد تا نگاه فرشته رو بگیره. دین ناراحت بود و کس اونقدر درمونده و بیچاره بود که حتی نمیدونست دلیلش چیه، دین ازش چی میخواد؟
_یعنی تو...هیچی حس نمیکنی؟!
کس توی چشماش زل زد، توی مغزش هنوز دنبال جواب میگشت.
_من-نمیدونم...
_نمیدونم جوابی نیست که من قبول میکنم! یه جواب درست بده!
دین با صدای بلندی گفت که کس رو از جاش پروند. دین بدون این که کس دلیلش رو بفهمه ازش عصبانی و ناراحت بود. فقط دلش میخواست فرار کنه.
ESTÁS LEYENDO
gunnen | destiel
Fanfic_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...