سم تو آینه کرواتشو چک کرد و موهاشو پشت گوشش گذاشت.
_منو سر خیابون هفتم پیاده کن، من میرم برای دیدن جسدای قبلی و نتایج کالبد شکافی. شما با هم برید سر صحنه جرم.
دین سرشو تکون دا و چند متر جلوتر ترمز کرد تا سم از ماشین خارج شد. نگاهی به کس انداخت که لباسای دین که قبلا تنشون بود رو مرتب تا کرده بود و کنار خودش گذاشته بود.لبخند محوی زد.
_کس بیا جلو بشین.
.
.
.
.
.
کارتاشون رو نشون پلیسای محلی دادن و دین ته دلش از خدا تشکر کرد که کس بالاخره سر و ته نشان اف بی عای رو یاد گرفته و برعکس نمیگیرتش.نوارای زرد و کنار زدن، صدای جیر جیر چوبای قدیمی و نمور کف انبار قدیمی با هر قدمشون شنیده میشد.
دین دوتا دستکش برداشت و یکیشو به کس داد، نزدیک جسد شد که روی میز چوبی وسط انبار بسته شده بود.
(اینجا یه توضیح کوتاه راجب جسده،اگه حالتون بد میشه یا روحیه حساسی دارین یا... بین دوتا ستاره رو نخونین)
*
قفسه سینه اش به طرز بد و کج و کوله ای شکافته شده بود که نشون میداد قربانی زنده زنده سلاخی شده. خون کل زمین اطرافو گرفته بود و دین اینو خیلی دیر فهمید و به کفشاش که روی خون رفته بودن خیره شد و فحشی داد.روی بازوش و دیوار همون علامت که تو عکسای قبلی کشیده شده بود وجود داشت.
*
برگشت به کس نگاه کرد که بالاخره موفق شده بود دستکششو بپوشه و با احساس نا راحتی دستشو تو دستکش باز و بسته کرد و کنار جسد وایساد.
چند ثانیه بهش خیره شد و دین با کنجکاوی وایساد و منتظر واکنشش شد. دستشو روی بریدگی بازوی قربانی کشید و بعد صورتشو نزدیک تر برد. دین با تعجب بهش خیره شد.داشت جسدو بو میکرد؟!
_دیابت داشته.
کس با لحن جدی گفت و سرشو حرکت داد و جاهای دیگه ای از بدنشو بو کنه که دین عقب کشیدش.
_چرا بو میکنی؟! دارن نگاهمون میکنن!
کس اخم کرد و با لحن جدی پرسید:
_خب اشکالش چیه؟
دین دستشو توی موهاش کشید و نفسشو با حرص بیرون داد.
_ اشکالش اینه که مامورای اف بی آی معمولا جسدا رو بو نمیکنن؟! این کار یکم عجیبه بین آدما؟
کس چند ثانیه به پلیسای محلی خیره شد که با تعجب و صورتای جمع شده بهش زل زده بودن.
_فهمیدم.
دین چشماشو چرخوند و دستکشو از دستش بیرون کشید و به سمت پلیسا رفت تا اطلاعات اضافه تری ازشون در بیاره.
تنها چیزایی که فهمید همون چیزای تکراری بودن که سم بهش گفته بود. جسد برای الان نبود و مربوط به قرن ۱۹ بود. چیزی جز یه ساعت جیبی نقره ای که توش عکس یه دختر بچه بود رو پیدا نکردن و هیچ سرنخی راجب هویتش نداشتن. پلیس بیچاره حسابی گیج شده بود، سر طاسشو خاروند و گفت:
ESTÁS LEYENDO
gunnen | destiel
Fanfic_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...