با کلافگی در حالی شیشه شیر رو تو دستش تکون میداد به برادرش خیره شد که بین کتابا ولو شده بود.
_نمیفهمم چرا انقدر خودتو عذاب میدی! تقریبا یه هفته اس با کتابات اوردوز میکنی و هیچی هم پیدا نمیکنی! بیخیال سم!
دین گفت و سریع جک رو که چهار دست و پا به سمت تفنگ روی میز میرفت گرفت.
_نه نه مافین کوچولو! قول میدم بزرگ تر که شدی خودم بهت یاد میدم باشه؟
_واقعا قابل تحسینه که تو یه جمله هم بهش لقبای کیوت میدی و هم قول میدی که کار با اسلحه رو بهش یاد میدی!
صدایی از پشت سرشون اومد و هردو برگشتن، جک هم با شنیدن صدای کس با ذوق خندید و سرشو کنار برد تا نگاهش کنه.
_هی...کس.
دین به سختی گلوش رو صاف کرد و به کس خیره شد که با لبخند به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهش روی دین و جک بود. لعنتی، کس فقط با وجود داشتنش باعث میشد دین مثل یه بچه دست و پاشو گم کرده. چه برسه به این که اینطوری داره بهش لبخند میزنه.
_سم،هنوز چیزی پیدا نکردی؟
کس پرسید و سم در جواب سرشو تکون داد و با کلافگی دستشو روی پیشونیش کشید.
_هیچی! باورت میشه؟! کتابی نمونده که راجبش نخونده باشم،کم کم دارم به این فکر میکنم که همه چیزایی که مایکل گفت برای ترسوندنمون بوده. دین که هیچ کمکی نمیکنه!
سم گفت و با چشمای ریز شده به دین چشم غره رفت.
_من از جک مراقبت میکردم!
دین با صدای بلندی از خودش دفاع کرد و با موهای پشت سر جک بازی کرد.
_اوه ببخشید به وظایف مادریت بی احترامی کردم!
دین اداشو درآورد و خودشو روی صندلی انداخت.
_به هر حال،من میرم بخوابم شب بخیر.
سم گفت و از پشت میز بلند شد.
_ساعت ۷ هم نشده،شب بخیر؟! مستی یا چی؟!
سم بدون توجه بهش از پله ها بالا رفت و در اتاقشو بست.
دین سرشو تکون داد، با شنیدن صدای خنده آرومی به سمت کس برگشت که داشت به سمت یکی صندلی ها میومد.
_به چی میخندی؟!
دین با خنده آروم و لطافت پرسید و بدنشو بیشتر به سمت کس کشید.
_طوری که شما دو تا با هم بحث میکنین خیلی برام جالبه،همین.
کس شونه هاشو بالا انداخت و با انگشتاش بازی کرد.
سکوت برای چند دقیقه بینشون برقرار شد و دین این اجازه رو به خودش داد که وقتشو صرف ستایش فرشته با نگاهش بکنه. از کوچیک ترین جزئیات دستای کشیدش تا کوچیک ترین موجی که پشت موهاش پنهان شده. و شدیدا از بابت این از همه کائنات متشکر بود که کس تمام حواسشو به جک داده بود و متوجه نگاه خیره دین روی خودش نبود، شاید هم بود. البته که بود، فقط تظاهر میکرد که نمیفهمه.
YOU ARE READING
gunnen | destiel
Fanfiction_ عشق واقعی فهمیدن و شناخته شدنه. این که طرفتو همه جوره دوسش داشته باشی و نخوای چیزی رو راجبش تغییر بدی، چون همونطوری که هست واسه تو عالیه.عشق واقعی عشقِ بخشیدنه، نه عشقِ دریافت کردن. _به نظرت یه روز تجربه اش میکنی؟ _نمیدونم، فکر نکنم. [sexual con...