سال 2016
دلم برای روزی که داخل جنگل بودیم تنگ شده ، میشنوی ژان ؟ میگم دلم برای اون روز ها تنگ شده ... منی که تمام این شش سال به تو به خودم گفتم امکان نداره ختی لحظه ای به ان روز ها فکر کنم الان میگم دلم تنگ شده ... برای شبی که منو محکم بغل کرده بودی اما الان ... الان حتی دست هات سردن انگار تمام اون شش سال رویا بوده ... چند بار دیگه باید بگم ببخشید
چند روز دیگه باید دست هات رو بگیرم و سعی کنم با جادوم کمی از خطر مرگ نجاتت بدم ... چند شب دیگه باید محکم در اغوش بگیرمت تا سرمای تنت کمتر بشه
چند ساعت دیگه باید بهت التماس کنم بلند بشی و دوباره مثل شبی که داخل جنگل بودیم بغلم کنی ... و چند ثانیه های دیگه ای باید بهت نگاه کنم به امید باز کردن چشم هات .... من همچنان بهت التماس میکنم ، تو که مهربون بودی ، تو که منو همش میبخشیدی ، تو که همیشه دوست داشتی ... پس پاشو چشم هات رو باز کن ودوباره بگو ییبو .... حالا که بهش فکر میکنم یکساله دارم هر یک دقیقه بهت میگم
و بهت قول میدم وقتی بیدار بشی هر سی ثانیه بهت میگم « عاشقتم »
YOU ARE READING
ICE S1 (bjyx)✔
Fanfiction●completed● ● فصل اول : پایان یافته ● 《《 فصل اول 》》 ●یخ ، برف ، سرما سه کلمه ای که تنها یاداور تو هستن فکر کردی بهت اجازه میدم بخوابی و بیدار نشی ؟ ❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄ ❄ تکه ای از فیک ❄ وانگ ییبو نفرینت می کنم تا تمام خاطراتم و من رو فراموش کن...