❄part10❄

329 88 26
                                    

وانگ ییبو دستش رو روی قلبش گذاشت
چند بار محکم با دست مشت شده اش به سینه اش ضربه زد

خودش هم نمی دانست کاری که میخواهد بکند درست است یا نه .. هربار با دیدن چشم های مظلوم ژان ، لبخندی که معنای زندگی داشت ... غرق در لذت میشد ... حس زنده بودن رو با تمام وجودش درک میکرد

اما مادرش چی ؟؟
چشمانش رو بست ... به هر روشی فکر میکرد ژان .. نمیتوانست در ظلمی که به مادرش شده بود دخالتی داشته باشد

به خوبی به یاد داشت زمانی که مادرش برای دیدن  خانواده اش به کشور سرما رفت چطور شب و روز در انتظار مادرش بیدار بود و صبر میکرد ... ییبو دو رگه بود ... جادویش هنوز کامل نشده بود بنابراین کسی جز مادرش با اوم مثل انسان رفتار نمیکرد

فقط مادرش رو داشت فقط او !!

اما مادرش بعد از دو هفته برگشت با این تفاوت که بی روح بود .. توان حرف زدن رو هم نداشت ..

یک روز بعد از امدن مادرش .. جسم بی جان و بیهوش مادرش رو روی زمین پیدا کرد ... ییبو کوچک بود ... دستان و پاهای کوچکش توان حمل مادرش به داخل اتاق رو نداشتند اما اگر خودش این کار رو نمیکرد ... مادرش روی زمین  سردش میشد

کنار مادرش زانو زد ... اول سعی کرد مادرش رو بیدار کند

+ مادر ‌... بلند شو ... من نمیتونم ببرمت روی تختت ... مادر ... توهم میخوای مثل من بچه بشی ؟ اخه من که نمیتونم ( دستانش رو به زن بیهوش نشان داد ) ببین چقدر کوچولوعه

مادرش چیزی نگفت حتی حرکتی هم نکرد ... ییبو مادرش رو تکان داد ... ترسیده بود ... چرا مادرش بهش توجهی نمی کرد ... یعنی باهاش قهر کرده بود ؟

+ مادر ... ببخشید .. هق ... من ..هق ..پسر بدی بودم ... هق هق .. دیگه از پادشاه شکایت نمیکنم .. هقق .. مادر اشتی کن

بغض پسر بچه شکست و صدای هق هقش کل قصر رو پر کرد اما کسی توجهی نکرد ... اول .. چون ییبو رو نحس میدانستند .. خدمتکارها ترجیح میدادند پسر بچه از شدت زیاد گریه کردن جان بدهد تا کمکش کنند .. دوم

ملکه ! مادر ییبو ! به خیانت متهم شده و خودش اتهامش رو پذیرفته بود ... ملکه پذیرفته بود در سرزمین سرما قصد جان پسر برادرش ، پادشاه آن کشور رو داشته است ... پس مرگ ... مجازتش بود

دیدن جسم بی جان مادر ... مجازات فرزند خیانتکار بود ...

مادری که نتوانسته بود برای اخرین بار فرزندش رو در آغوش بکشد و دستان کوچکش رو ببوسد .. و فرزندی که جسم بی جان مادرش رو هر چقدر تکان میداد ، پاسخی نمیگرفت

اما ییبو بر این باور بود که مادرش باهاش قهر کرده ! اجازه نداد مادرش رو خاک کنند .. ییبو با خود خیال میکرد مادرش با او قهر است پس هرزمان اشتی کند بیدار خواهد شد  .. زن روی تختش بی جان به خواب رفته بود و ییبو از قدرت کمی که داشت برای سالم نگه داشتن بدن زن استفاده میکرد ... دلیل مشکل قلبی ییبو ! همین کار بود !

یک هفته ی تمام از مقدار کم قدرتش استفاده کرد .. قدرتش کم و جسمش کوچک و ضعیف بود ...

پس هر بار که این کار رو میکرد خون دماغ میشد و درد بدی در سینه اش حس میکرد ... اما کسی به پسر بی جانی که هرازگاهی روی زمین می افتاد ... توجه نمی کرد

برای مردم ... برای افراد قصر ... پسر بی ارزش بود !

ییبو ، مشکل قلبی پیدا کرد ...
اما کسی متوجه نشد چون برایشان مهم نبود ییبو مرده است یا زنده است تا زمانی که شاهزاده ی کشور ملکه ... شیائو ژان
تنها با ازدواج با ییبو مخالفت نکرد

شیائو ژان قول داده بود
به زنی که به دروغ متهم شده بود
قول داده بود تا در اینده با ازدواجش پسرش رو از بی ارزش طلقی شدن نجات دهد

ژان به قولش عمل کرد ...
با ییبو ازدواج کرد ... و قصد داشت بعد از یکسال ترکش کند تا کسی درد نکشد

اما کلمه ی " عشق "
درسته زیباست ... درسته در داستان ها همه با "عشق" پایانی خوش و زیبا دارند ... اما این فرصیه ای غلط است

"عشق" تلفیقی از درد و لذت است
تلفیقی از ناارامی و ارامش است

"عشق" تضاد است !!

شیائو ژان در باغ در حال صحب با یوبین بود ... فردی که ژان بدون هیچ سدی باهاش صحبت میکرد ..

خود ژان هم نمیدانست چرا با یوبین انقدر راحت است .. حسی خنثی به مرد داشت ... گویا خاکستری بود .. سفید و سیاه در مرد برابر بودند

به حسش سعی کرد اعتماد کند ... شاید حسش درست بود ... شاید هم غلط بود !

ژان بیشتر از هرچیزی از کلمه ی "شاید " میترسید ... شاید ها ، میتوانستند یک زندگی رو یک کشور رو و حتی یک جهان رو به اتش بکشند !

ترسناک نیست ؟! یک "شاید" کوچک این همه کار بکند ؟!

ژان با حس سرما .. بلند شد

+یوبین فکر کنم دیگه بهتر بریم

یوبین لبخندی زد ... گل رز خوشرنگی رو به ژان داد

-کنارت نگه اش دار ژان ... یک روزی جان خواهد داد  و یک روزی جان خواهد گرفت

+مرسی

ژان متوجه حرف یوبین نشده بود .. توجهی هم نکرد .. گل رو گرفت و به اتاقش بازگشت

یوبین اشتباه گفته بود !
گل رزی که جان خواهد گرفت و جان خواهد داد ... درست بود !!

ICE S1 (bjyx)✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora