❄part7❄

351 100 52
                                    

سلاااام
بعد از مدت ها
آپ فیک دوباره شروع شده
هر هفته روز جمعه

ییبو با نگاه ترسناکی رویش زوم شده بود چند قدم عقب رفت ... سعی کرد ارامشش رو از دست ندهد

جلو رفت و کنار ژان روی زمین نشست
نبض لینگ رو گرفت

+ من میتونم خوبش کنم ... دیر نشده

- اگه خوب نشه

+ خوب میشه

- وسط حرفم نپر ، اگه خوب نشه کل این کشور رو به اتش میکشم

ژان کنار رفت تا ییبو راحت تر از قدرتش روی برادرش استفاده کنه

○○○○○○○○○○

لینگ چشم هاش رو باز کرد ... اول همه جا تار بود ... بعد از چند بار باز و بسته کردن چشم هاش تازه متوجه شد روی تخت دراز کشیده و ژان با دیدن چشم های بازش نگران نگاهش میکنه

لبخند بزرگی زد و دست ژان رو گرفت

* ژاننننن سقف اتاقت خیلی قشنگه ها

توقع داد و هرچیزی داشت جز اینکه برادرش با لبخند حرفش رو تایید کند
ژان ترسیده بود ... خیلی
حس و ترس از دست دادن عزیز ترین فردش براش غیر قابل هضم بود
براش مثل کابوسی بود که در تاریکی کمین کرده بود تا شب به سراغش بیاد

ییبو در اتاق رو باز کرد و ژان رو عقب کشید

+ مگه نمیگفتی مراقبش باشم پس جرا نشستی سر جای من

* هووووی درست باهاش صحبت کن

+ من نبودم الان جنازه بودی ببند

* نبندم چیکار میکنییی تو از داداشم ترسیدی که کمکم کردی منت نزار

+ زر زیاد نزن بچه

* تو که از من بچه تری لوس

شیائو ژان با لبخند از اتاق بیرون رفت ... امشب ... ازدواج می کرد .. میدونست ییبو دوستش نداره ... میدونست ازش متنفره ولی ژان هم چاره ای نداشت .. کاش میتونستند بهترین دوست های هم باشند ولی حتی اون هم ازشون دریغ شده بود

شروع به قدم زدن کرد داخل باغ کرد
عجیب بود براش !
کل باغ از گل رز سفید پر شده بود
هیچ گل دیگری وجود نداشت

جلو تر رفت با دیدن شخصی که خم شده بود و با گل صحبت می کرد .. به طرفش حرکت کرد

- ام ببخشید

فرد برگشت و با دیدن ژان لبخندش بیشتر شد

ICE S1 (bjyx)✔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora