شیائو ژان نگاه مبهمش رو از برادرش گرفت
تنها چیزی که به یاد داشت اون گل های خونی بوداز روی تخت بلند شد ... احتمالا از شدت استرسی که امروز داشته این اتفاق براش افتاده
+لینگ .. تو استراحت کن من باید برای مراسم اماده بشم
-ام راجب مراسم
ژان به لینگی که حالا راجب حرفی که قصد زدنش رو داشت ، شک داشت نگاه کرد
+ بگو ... نترس
-خبیعنیشبم میرینروتختوعملیاااات؟
تند تند تمام کلمات رو گفت و با چهره ای سرخ به ژاننگاه کرد
+ لینگ ... خودت هم نفهمیدی چی گفتی .. درست بگو ببینم
-گفتم ... شب میرین رو تخت و اهم ؟
+چیییییییی مییگیییییی نههه نهه معلومه که نه ... لعنتی چی دارم میگم
لینگ چهره ی مظلومی به خودش گرفت
-خب پیشاپیش گفتم که اگه اینطور شد بیام بزنم تو سر اون بچه پررو تا بفهمه نباید به داداشم دست بزنه
ژان نفس راحتی کشید ...
برادرش رو در آغوش کشید+میگیرم میخورمت تموم میشی فسقلی
-مرد به این بزرگی رو چطور میگیری میخوری که تازه تموم هم بشم
پاشو برو لباس هات رو عوض کن
-چشمممم قربان
لینگ از اتاق بیرون رفت و ژان هم با لبخندی بزرگ مشغول پوشیدن لباس های جشن شد .
_________________________________
( من تازه یادم امد گفته بودم عکس لینگ رو دوباره میزارم براتون و نذاشتم 🤦♀️)
ایشون لینگ هستن 👇صحیح دیدن بچه خوشگله
بریم ادامه ی فیک
______________________________بعد از یکساعت تمام مهمان ها در قصر جمع شده بودند و منتظر ژان و ییبو بودند
YOU ARE READING
ICE S1 (bjyx)✔
Fanfiction●completed● ● فصل اول : پایان یافته ● 《《 فصل اول 》》 ●یخ ، برف ، سرما سه کلمه ای که تنها یاداور تو هستن فکر کردی بهت اجازه میدم بخوابی و بیدار نشی ؟ ❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄ ❄ تکه ای از فیک ❄ وانگ ییبو نفرینت می کنم تا تمام خاطراتم و من رو فراموش کن...