❄part9❄

390 97 88
                                    

ژان به ییبویی که با چشم های بسته .. در حال بوسیدنش بود نگاه کرد .. لحظه ای حس شیرینی در دلش پخش شد اما با فکر به اجباری بودن بوسه .. چهره اش غمگین شد

اما نمی دانست این بوسه رو ییبو از روی اجبار انجام نداد بلکه عجیب ترین حس به این کار وادارش کرد

ییبو بعد از چشیدن طعم لب های ژان از ژان جدا شد ... به چشم های زیبای ژان نگاه کرد .. لبخندی زد ... زیباترین لبخند و نرم ترین لبخند از نظر ژان اما دوام زیادی نداشت

ییبو ناگهان از ژان جدا شد .. دوباره خشک شده بود ... سرد .. انگار منفورترین فرد زندگیش رو به روی اش ایستاده

+من میرم اتاقم ... توهم برو اتاقت

و رفت ... وانگ ییبو با همین جمله ی پر از سرما که قلب ژان رو میشکست رفت

شیائو ژان لبخند اجباری ای زد و از جشن خارج شد ... ییبو حق نداشت .. حق نداشت جلوی برادرش .. جلوی ان همه ادم ، ژان رو بی ابرو کند ... حق نداشت انگونه ترکش کند ... حداقل جلوی بقیه باید یکم مراعات
می کرد

با حرص تند تند راه می رفت که گرفته شدن کمرش و کمی فاصله گرفتن پاهاش از زمین جیغ ارومی کشید و شروع به تکان خوردن کرد

با شنیدن صدای خنده ای اشنا ... اسم فرد رو اروم صدا زد

-یوبین

+بله شاهزاده خودمم ... چرا مثل خرگوش های عصبانی تند تند راه میرین ؟

-اول بزارم پایین

+اوه شرمنده

یوبین ژان رو رها کرد .. شیائو ژان با لبخند به طرف یوبین برگشت ... حسی که یوبین بهش میداد نه حس خوب بود نه حس بد ...
نمی دانست باید از این فرد دوری کند یا نه
اما الان نیاز داشت با کسی حرف بزند تا عملی که ییبو انجام داده بود رو فراموش کند

الان واقعا به یوبین احتیاج داشت

در مقابل یوبین لبخندی به ژان تحویل داد و دست ژان رو گرفت و اروم دست ژان رو نوازش کرد

+شاهزاده وقت دارید ؟ گفتم شاید بهتر باشه باهم حرف بزنیم ..

-میخواستم همین رو ازت بخوام

+واووو خیلی خوبه که

دست ژان رو گرفت و با خودش به طرف باغ کشاند ... ژان به باغ نگاه کرد ... دوباره همان باغی بود که در ان بیهوش شده بود

ژان نمی دانست چرا اما لرز بدی به تنش افتاد

وانگ ییبو بعد از ترک کردن ان جشن مسخره وارد اتاقش شد و خودش رو روی تختش انداخت

آهی کشید و به خودش لعنتی فرستاد
قصد انجام چنین رفتاری رو نداشت اما با دیدن چشم های ژان که شباهت بسیاری به چشم های مادرش داشتند .. خشم به یکباره تمام بدنش رو دربرگرفت

یاداوری آن چشم ها برای ییبو حکم برگشتن به گذشته ی تاریکش داشت .. حکم حس
دوباره ی همه ی ان درد ها بود

به خوبی به یادداشت .. وقتی شش سالش بود و با دست های کوچکش بدون در نظر گرفتن تیغ هایی که دستانش رو می بریدند .. گل های محبوب مادرش رو میچید تا برای مادرش ببرد

دو گل بیشتر نتوانست بچیند .. دستانش خونی شده بودند و می سوختند .. گل ها رو برداشت و به طرف اتاق مادرش دوید

نگاه های پر از تمسخر خدمتکاران رو نادیده گرفت .. ییبو شش سالش شده بود اما هنوز قدرتی نداشت و این در خاندان پادشاهی چیزی جز تحقیر به حساب نمی امد

با رسیدن به اتاق مادرش لبخند بزرگی زد و وارد اتاق شد ... مادرش روی تخت خواب بود .. مثل همیشه ... هر ساعتی که می امد مادرش خواب بود

گل هارو کنار مادرش روی تخت گذاشت .. میترسید دستان مادرش رو بگیرد .. می ترسید دستات لاغر شده ی زن خونی شوند

کنار تخت روی زمین نشست

+مامان چرا بیدار نمیشی ؟ بابا نه یعنی پادشاه میگند همش تقصیر پسر پادشاه کشور سرماست ... واقعا تقصیره اونه ؟ میگه بخاطر اون مجازات شدی و مجبور شدی سم بخوری... خدمتکار ها میگند اون پسر با حقه تو رو خیانتکار نشان داد ... پس منم ازش متنفرم ... اون کاری کرد تو بخوابی و بیدار نشی ... من از اون پسر که اسمش شیائو ژان متنفرم

وانگ ییبو چشمانش رو باز کرد .... دوباره با به یاداوردن اینکه ژان مقصر خواب طولانی و ابدی مادرش بوده است ... عصبانی و خشمگین شد

دستانش رو مشت کرد

+تقاص کارت رو پس بدی شیائو ژان

در همین لحظه در باغ ، ژان بی خبر کنار کسی که قصد شکارش رو داشت نشسته بود و لبخند های زیبایش رو به پسر هدیه میداد .

نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند

ICE S1 (bjyx)✔Where stories live. Discover now