شاهزاده وانگ ییبو با هیایوی ایجاد شده در قصر متوجه حضور آن شاهزاده شد
قلب و دلش از نفرت پر شده بود شاید این تنها توجیهی برای رفتار های نامناسبش بود ولی شاهزاده ییبو با جان و قلبش به این توجیه خانمان سوز ایمان آورده بود
ییبو با شنیدن صدای ترسیده ی خدمتکارش از اقامتگاهش خارج شدبا دیدن چهره ی ترسیده ی خدمتکار نگاهی به پشت سرش انداخت ولی کسی نبود
کمی به خدمتکار نزدیک شد+ چرا انقدر ترسیدی ؟
خدمتکار از بچگی به شاهزاده اش خدمت کرده بود .. شاهزاده برایش به گلی یخی اما گرما بخش تبدیل شده بود ... دلیل این همه مخالفت ییبو رو میدانست پس نمی توانست تنها جایی بایستد و شاهد آرام آرام ترک خوردن آن گل باشد ، با این حال نمی توانست روابط تازه جان دوباره گرفته ی دو کشور رو به سوی نابودی سوق دهد
- سرورم ... به نظرتون بهتر نیست من کمی راجب شاهزاده شیائو تحقیقاتی کنم ؟ شاید ایشون اصلا در مرگ ملکه نقشی نداشته باشند
+ لازم نیست .. تمام اون افراد باید تاوان کاری که کردن رو پس بدن
وانگ ییبو گلی یخی اما گرما بخش بود که در ازای گرما ، سمی کشنده به جانت تزریق می کرد تا آرام آرام به دست اشتباهات خودت جان بدهی اما این دفعه شرایط فرقی کوچک داشت ... شاهزاده شیائویی که قرار بود قربانی بعدی این سم باشد ... به سفیدی برف معصوم بود و به شکننده ای یخ بود
خدمتکار آهی کشید ... از چشمانش بی تابی خوانده میشد ، او نگران بود ، نگران روز های آینده ی سرورش ... نگران اینکه مبادا روز های خوش سرورش در پشیمانی حل شوند
+ من به اقامتگاهم بر می گردم اگر شاهزاده شیائو دنبالم گشت بگو به اقامتگاهم بیاد
- بله سرورم
وانگ ییبو از خدمتکار دور شد و نفس حبس شده ی خدمتکار آزاد شد .. این لحن ، این عقب نشینی ناگهانی نشانه ی اتفاقات خوبی نبود
❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄
شیائو ژان زمان نسبتا طولانی ای بود که به قصر همسر آینده اش رسیده بود اما خبری از همسر آینده اش نبود
انتظار چنین چیزی رو داشت پس بدون ایجاد هیچ اعتراض و آشوبی به طرف اقامتگاهی که برایش آماده شده بود راه افتاد
در وسط راه دریاچه ای پر شده از آب به چشمانش خورد کمی جلو تر رفت تا اینکه خرگوش های سفیدی رو در آنجا دید
فرای توصیف برایش بود با لبخند ملیحی که بر لبانش نشست به طرف دریاچه و خرگوش ها رفت تمام خرگوش ها سفید بودن به جز یکی
چقدر آن خرگوش سیاه به خودش شباهت داشت ... جلو رفت و دستش رو دراز کرد تا خرگوش سیاه رو از روی سنگی بزرگ بردارد
که باصدای فریاد نا آشنایی هینی کشید و به عقب قدم برداشت* دست بهش نزن
ژان به پشت سرش نگاه کرد
مردی جوان رو دید ولی گویی آن مرد جوان علاقه ی خاصی به ژان نداشت چون در تمام مدت اخم هایش نشانه ی نفرتش به ژان بودشیائو ژان آهی کشید و با خودش فکر کرد
« باز قراره به خاطر پدرم مورد نفرت قرار بگیریم ؟ چرا من ؟ مگه من کسی بودم که اون کارهارو کرده ؟»❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄
ICE
😢😢
هعییی
😭😭
نویسنده: amaneyurinagoکانال: windflowerfiction
تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند
ESTÁS LEYENDO
ICE S1 (bjyx)✔
Fanfic●completed● ● فصل اول : پایان یافته ● 《《 فصل اول 》》 ●یخ ، برف ، سرما سه کلمه ای که تنها یاداور تو هستن فکر کردی بهت اجازه میدم بخوابی و بیدار نشی ؟ ❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄ ❄ تکه ای از فیک ❄ وانگ ییبو نفرینت می کنم تا تمام خاطراتم و من رو فراموش کن...