شیائو ژان بیشتر از این نمیتوانست متعجب شود ... چه خبر شده بود ؟! وانگ ییبو از کنارش تکان نمیخورد ... دیگر مهم نبود کسی باشد یا نباشد
وانگ ییبو کنار ژان میماند و مدام بهش لبخند میزد ... شیائو ژان اگر میگفت نترسیده .. دروغ گفته بود !
ژان دستش رو از دست ییبو بیرون کشید و کمی از ییبو فاصله گرفت
+ چیزی تسخیرت کرده ؟
ییبو اول متعجب شد اما چند ثانیه بعد شروع به بلند خندیدن کرد ... احتمالا ژان از تغییر رفتارش ترسیده بود
- نه تسخیر نشدم ولی فهمیدم کسی که همسرمه رو دوستش دارم و باید خیلی بیشتر مراقبش باشم
+ خوبه ... حالا همسرت کی هست ؟
-..........
وانگ ییبو شوکه به ژان نگاه کرد ... الان منظورش چی بود ؟ نکند ازدواجشان رو فراموش کرده بود ...
+چرا ساکت شدی ؟
-ژان ... تو همسرمی دیگه
شیائو ژان اول دقیق به ییبو نگاه کرد و بعد نگاهش به طرف حلقه ی داخل انگشتش کشیده شد
+ میخواستم خودت بگی ... مگه ناراضی نبودی ؟
-نه !!
+ پس دلیل رفتار هات ؟؟
- دیوانه بودن
+ خیلی هم عالی
- هوم .... صبحانه ات رو کامل بخور ... من امروز باید با پدرم به دیدن فرستاده ای برم ... عصر میام
+ هووم برو .. فقط بروووو
ییبو گونه ی ژان رو بوسید
- چرا میخوای پرتم کنی بیرون ؟
+ یک ماهه چسبیدی بهم ...
-دوستم نداری
فین فینی کرد و بلند شد که ژان بوسه ی ناگهانی ای روی پیشا نی اش زد
ییبو با لبخندی بزرگ از اتاق خارج شد ... لبخندی که به زودی به اشک تبدیل میشد !!
یک ساعت بیشتر از رفتن ییبو گذشته بود ... ژان احساس دلتنگی و تنهایی می کرد .. کمی شروع به راه رفتن داخل اتاق کرد که با شنیدن حرف های خدمتکاران ... خشکش زد
"- دیدی شاهزاده با همسرش چقدر خوب شده ... فکر کنم عاشقش شده "
"-فکر نکنم ... احتمالا شاهزاده بخاطر کشور با همسرش خوب رفتار میکنه ... تاجایی که یادم میاد ازش متنفر بود "
YOU ARE READING
ICE S1 (bjyx)✔
Fanfiction●completed● ● فصل اول : پایان یافته ● 《《 فصل اول 》》 ●یخ ، برف ، سرما سه کلمه ای که تنها یاداور تو هستن فکر کردی بهت اجازه میدم بخوابی و بیدار نشی ؟ ❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄ ❄ تکه ای از فیک ❄ وانگ ییبو نفرینت می کنم تا تمام خاطراتم و من رو فراموش کن...