❄part11❄

340 85 18
                                    

شیائو ژان با رسیدن به اتاقش گل رو روی میز گذاشت ... انقدر خسته بود که متوجه قطره های خونی که از گل میچکید نشود

با خستگی روی تخت خوابید و چشمانش رو بست .. حالا حس بهتری داشت .. حداقل با فردی راجب حسی که به ییبو پیدا کرده بود گفته بود

با خودش فکر کرد احتمالا دچار بیماری روانی ای شده که عاشق یک فرد سرد با خودش شده است ‌.. فردی که بهش عشقی نشان نمیدهد .. انوقت ژان عاشقش شده بود

مسخره بود اما برای ژانی که درگیر این کلمه شده بود .. درد داشت .. از هر سختی ای برایش سخت تر بود ... عاشق شده بود

عاشق فردی که او رو نمیخواهد ...
آهی کشید ‌... فعلا باید کمی استراحت میکرد
شاید زندگی مشترکشان زیاد هم بد نمیشد

___●●●○○○●●●○○○●●●___

[[ یک سال بعد ]]

باورش نمیشد !
یک سال از عمرش رو هدر داد .. فقط با فکر به اینکه شاید زندگی مشترکشان بد نباشد !

زندگی مشترک ؟!
این یک سال زندگی با ییبو بیشتر شبیه زندگی با ارواح بود ... وانگ ییبو حتی روح هم نبود

انگار ژان رو نمیدید ... لبخند هایش رو نمیدید ... صدا زده شدنش توسط ژان رو نمیشنید ... بی احترامی به ژان نمیکرد

نه! اتفاقا در مقابل بقیه .. بسیار به همسرش احترام میگذاشت ، ژان هم همینطور فقط ژان بعد از رفتن افراد بازهم با ییبو گرم بود اما وانگ ییبو ... سرد میشد !

ژان هم میخواست مانند ییبو باهاش سرد برخورد اما چیزی اشتباه بود ... یک چیز غلط بود ..

متوجه نمیشد چرا هر زمان حالش بد میشود
ییبو هرسان است ..‌ با نگرانی کنارش است تا زمانی که حالش خوب شود

مانند امشب که دومین شب است کنار ژان نشسته تا مطمئن شود تب ژان قطع شده است

دو شب بدون خوابیدن از ژان مراقبت کرده بود ... دلیل رفتار های ییبو رو نمیفهمد ...

وانگ ییبو ترجیح داده بود از ژان دوری کند .. اما .. هرزمان میدید ژان حالش بد است تمام تلاشش رو میکرد تا مرد خوب شود ... میترسید ... خودش هم دلیلش رو نمیدانست فقط وقتی حال اشفته ی ژان رو میدید از اینکه مرد رو از دست بدهد میترسید از اینکه ژان هم مانند مادرش باهاش قهر کند میترسید

از کنار تخت ژان بلند شد و رو به خدمتکار کرد

+مراقب همسرم باش تا داروهاش رو اماده کنم

خدمتکار تعظیمی کرد ... ییبو از اتاق ژان خارج شد .. با دیدن پدرش هم در باغی که متعلق به خودش بود ... شوکه شد !

پدرش چه زمانی علاقه به ییبو و قصرش کرده بود ...

کمی جلو تر رفت که با شنیدن حرف های پدرش تمام بدنش درد گرفت ... قلبش دوباره درد گرفته بود  ..‌ دستش رو روی سینه اش فشرد .. فایده ای نداشت ... حرف های پدرش در گوشش اکو میشد ... تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد

"- نگران چیزی نباش ... اون پسره ی احمق فکر میکنه ژان باعث مرگ مادرش شده ... به هر حال اصلا از مادرش خوشم نمی امد ... خوشحالم که متهم شد .. و خوشحال ترم که خودم باعث شدم متهم بشه و بمیره "

قلبش تیر می کشید ... مرد چی میگفت ؟ او مادرش رو به خیانت متهم کرده بود .. از مادرش بدش می امد ... پس حرف های مادرش راجب مهربان بودن پدرش ... همه دروغ بود ؟!

به سختی بلند شد و از باغ دور شد .. زانوهایش خم بودند ... با تکیه بر دیوار میتوانست راه برود ... نفسش لحظه ای از درد طاقت فرسای قلبش گرفت ... کنار دیوار روی زمین نشست و برای کمی راحت تنفس کردن ، تقلا ‌کرد

صدای قلبش رو میشنید ‌.... سرمایی که دور انگشتان دستش حلقه زده بود رو حس میکرد

ییبو دو رگه بود ... کشور درمانگر و سرما
یخ و درمان
انگشتانش یخ زده بودند ... قلبش تیر میکشید و نفسش ... تنفس برایش سخت شده بود

سعی کرد خودش رو ارام کند و از تمام قدرت درمانیش استفاده بکند ... شاید زنده میماند

باید زنده میماند ... داروهای ژان رو هنوز برایش نبرده بود

داروهای ژان !
با تمام توانش بخاطر ژان بلند شد و ایستاد
از تمام قدرت درمانیش روی قلبش استفاده کرد ... بعد از گذشت چند ثانیه بلاخره توانست نفس راحت و اسوده ای بکشد

به طرف اتاق خودش راه افتاد تا داروهای بیشتری برای ژان درست کند ! درسته ییبو خودش برای ژان دارو درست می کرد !!

وارد اتاق شد و مشغول تهیه ی دارو شد ... اما هنوز فکرش درگیر حرف های پدرش بود ... پس او در مرگ مادرش دست داشت ... مادرش رو به دروغ متهم کرده بود !


نویسنده: amaneyurinago

کانال: windflowerfiction

تمامی فیک ها در کانال قرار گرفته اند

ICE S1 (bjyx)✔Where stories live. Discover now