Chapter 5

432 114 41
                                    

" Kim Taehyung "

" کیم تهیونگ "

" نوامبر ۱۹۹۷ "

روی مبل تو خودش جمع شده بود و به تلویزیون خیره بود بدون اینکه بفهمه چی داره نشون میده

استرس داشت.میدونست تهیونگ تا یه ساعت دیگه میرسه و یجورایی ترسیده بود که چطوری باید باهاش برخورد کنه.اگه تهیونگ ازش خوشش نیاد چی؟

این افکار مثل خوره داشتن مغزش رو میخوردن
با گذاشته شدن بشقابی روی میز جلوش نگاهشو از تلویزیون گرفت و به جین که با اخم نگاهش می‌کرد خیره شد

+یه چیزی بخور شبیه روح شدی!...زشته پسره اینطوری ببینتت واسه اولین بار مثلا برادر خوندشی ها!

و دوباره سمت آشپزخونه رفت.کوک میدونست که حق با هیونگشه پس بشقاب رو برداشت و سعی کرد افکارش رو پس بزنه و با آرامش غذاش رو بخوره

.
.
.

پول راننده رو داد و از تاکسی پیاده شد بعد گرفتن چمدونش از راننده به بیمارستانی که بهش آدرس داده بودن نگاه کرد و قدمای آرومش رو به اون سمت برداشت

آقای مین و یونگی رو توی حیاط بزرگ بیمارستان دید و سمتشون رفت

_سلام
یونگی با لبخند به سمتش رفت و بغلش کرد و بعد اون هم نوبت آقای مین بود

+حالت چطوره پسرم؟

لبخند تلخی زد.خوب نبود اصلا حالش خوب نبود.پدرش تنها کسی بود که توی این دنیا داشت و حالا اون هم رفته بود

+بیا بریم تو
با یونگی همراه شد

+بابام کلی اصرار کرد تا قبول کردن صبر کنن تا تو بیای

یونگی توضیح داد و تهیونگ زیرلب تشکر کرد وقتی جلوی در اتاقی متوقف شدن با تعجب به یونگی نگاه کرد

+برو از بابات خداحافظی کن منتظرته...من همینجام
و بعدش لبخند مهربونی زد
_ممنون هیونگ

درو هل داد و وارد اتاق شد کنار تخت ایستاد و پارچه رو کنار زد

وقتی آجوشیش بهش زنگ زده بود و خبر داده بود گریه نکرده بود‌.طی پرواز چند ساعتش هم گریه نکرده بود

ولی حالا که بالای سر بدن بی جون پدرش ایستاده بود عین یه پسربچه ۴ ساله گریه میکرد

همون پسر بچه ۴ ساله ای که مادرش ولش کرد و رفت و پدرش بغلش کرده بود و بهش اطمینان میداد همیشه کنارش میمونه

روی زانوهاش افتاد.با گریه دست پدرشو گرفت .یخ زده بود
_بابا...قول داده بودی!...۱۸ سال پیش بهم قول دادی!..گفتی مهم نیست مامان رفته تو برای همیشه بابارو داری!

سرش روی دست یخ زده پدرش گذاشت
_حتی صبر نکردی باهات خداحافظی کنم بابا
میون هق هق هاش گفت
_من بدون تو چیکار کنم اخه؟

Miracle [BTS AU]Where stories live. Discover now