" HBD Jinnie "
" تولدت مبارک جینی "
" ۳ دسامبر ۱۹۹۷ "
یک ماه گذشته واسه هر شش تا پسر آروم گذشته بود البته با یسری تغییرات تو رابطه دونفرشون
تهیونگ دیگه به پست مدیریت شرکت کیم عادت کرده بود و همه کار هاش رو به خوبی انجام میداد که البته بخش بزرگیش رو مدیون جونگوکی بود که به طرز عجیبی تو مدیریت کردن کارها کارش خوب بود
جونگکوک میرفت دانشگاه و کارهای خونه رو انجام میداد. تو تایم بیکاری هم میرفت شرکت پیش تهیونگ هیونگش و بهش تو کارها کمک میکرد. البته به عنوان سهامدار شرکت بعضی اوقات لازم میشد تو جلسات شرکت کنه که اونم مسئله خاصی نبود
طبق وصیت نامه آقای کیم ۶۰ درصد تمام اموالش مال تهیونگ و ۴۰ درصد ما بقیش هم برای جونگکوک بود . وقتی وصیت نامه رو خونده بودن جونگکوک فکر میکرد شاید تهیونگ عصبانی بشه ولی پسر بزرگتر حتی خوشحالم بود که مجبور نیست شرکت رو تنهایی اداره کنه !
نامجون به عنوان وکیل شرکت کارش رو انجام میداد و بقیه روز رو هم به وظیفه پدری کردنش میرسید و تمام تلاشش رو میکرد حواس خودش رو از کراشی که روی پرستار پسرش داشت پرت کنه
جین علنا بهترین یک ماه زندگیش رو گذرونده بود . یه شغل خوب داشت توی یه خونه خوب با حقوق خوب و مهم تر از همه اینا سوبین بود . اون بچه توی همین یک ماه شده بود با ارزش ترینآدم تو زندگی جین و علاوه بر اون زندگی کردن تو یک خونه با نامجون و سوبین باعث میشد حس کنه یه خانواده داره و این حس رو خیلی دوست داشت
یونگی به روند سابق زندگیش ادامه میداد با تفاوت اینکه جایگاه پدرش تو شرکت الان به اون رسیده بود و شده بود معاون اصلی تهیونگ . و خب بهترین جای ماجرا بهتر شدن رابطه اش با جیمین بود . پسری که توی این یک ماه تبدیل شده بود به قشنگ ترین چیز توی زندگی یونگی
و خب در آخر جیمین . بعد سه سال بالاخره به خواسته اش رسیده بود هرچند با یکم تفاوت! پس میشد گفت علنا توی بهشت بود !
ولی خب سرنوشت کی با جیمین خوب تا کرده بود ؟
*****
کارش رو زودتر توی شرکت تموم کرده بود تا بتونه زودتر برگرده خونه . هیچکس توی پذیرایی نبود . وسایلی که خریده بود رو توی یخچال گذاشت و مسیرش رو به سمت اتاق خواب پسرش تغییر داد
در اتاق رو به آرومی باز کرد و توی نگاه اول تونست سوبین رو ببینه که با آرامش توی تختش خوابیده بود و در کنار اون سوکجینی که به کیوت ترین حالت ممکن روی صندلی خوابش برده بود
با قدم های آهسته جلو رفت و سعی کرد کتابی که توی دست جین بود رو از توی دستش بیرون بکشه . اون پسر معتاد کتاب خوندن بود ! هیچوقت ری اکشنش وقتی کتابخونه بزرگ نامجون رو دیده بود از ذهنش پاک نمیشه! مثل بچهای پنج ساله با ذوق بالا پایین میپرید و به کتاب ها نگاه میکرد
YOU ARE READING
Miracle [BTS AU]
Fanfictionجونگکوک کل زندگیش رو سختی کشیده بود . وقتی ۱۷ ساله بود توی کافه معجزه مشغول به کار شد. صاحب اون کافه اسمش رو معجزه گذاشته بود چون باور داشت اونجا معجزه اتفاق میوفته. این معجزه ها قرار بود برای جونگکوک هم اتفاق بیوفته ؟ کاپل اصلی: تهکوک / یونمین کا...