قسمت ۳

1.2K 190 146
                                    

《فلش بک 》

باورش نمیشد بالاخره به سئول رسیده، حالا کار سختش شروع میشد.

باید میفهمید مینهو کجاست و تو کدوم شعبه میتونه پیداش کنه ، که البته باتوجه به اینکه بخاطر جذابیتش حتی از یه آیدل هم بیشتر طرفدار و فن کلاب داره سختم نبود.
ولی قبل از هرچیزی باید یه جا پیدا میکرد.در واقع اجاره میکرد که وسایلاشو بزاره اونجا.

قطعا اونقدری پول نداشت که بتونه به یه هتل خیلی خفن بره پس باید دنبال یه مسافرخونه ارزون میگشت.

تصمیم گرفت با تاکسی تا سمت مرکز شهر بره و از اونجا به بعد رو پیاده بره و بگرده دنبال یه جای مناسب...

تقریبا چند ساعتی بود که این در و اون در میزد تا یه مسافرخونه ارزون‌قیمت پیدا کنه ولی محض رضای فاک همه مسافرخونه‌ها قیمتشون زیاد بود و فلیکس تو کل این مدت فقط خداروشکر میکرد که آدم با انرژی و اکتیویه و از اینهمه گشتن و پیاده روی اونم با چمدون خسته نشده.

همینطور تو ذهنش با خودش بالا و پایین میکرد و لبخند میزد که یهو چشمش به یه مسافرخونه دیگه افتاد به قیافش میخورد هزینه مناسب توان فلیکس رو داشته باشه چون زیادی تر و تمیز به نظر نمیرسید پس به سمت مسافرخونه رفت و وارد شد.

به محض ورود و برخورد در به زنگوله‌‌ای که از سقف پشت در آویزون بود و صدایی که تولید کرد توجه شخصی که پشت کانتر بود به فلیکس جلب شد ولی فلیکس هنوز سرش رو بالا نیاورده بود که صدایی توجهش رو جلب کرد با چشماش صدا رو دنبال کرد و به یه پسر رسید.

پسر موهای قهوی مشکی بهم ریخته‌ای داشت و لباساش...
لباساش کاملا درب و داغون شده بودن انگار که از جنگ اومده. همه‌جاش خاکی بود و بعضی دگمه‌هاش کنده شده بودن.
بنظر میومد به شخصی که فلیکس بخاطر زاویه‌ای که توش ایستاده بود صورتش رو نمیدید خواهش و تمنا میکرد
و خب طبق معمول فلیکس فضولیش گل کرد و گوشاش رو تیز کرد که شاید بتونه یکم از داستان سر دربیاره و کمی فقط کمی از حس فضول بودن ذاتیش رو ارضا کنه.

+ خواهش میکنم آقا اجازه بدید اینجا بمونم.

- وای تو دیگه چه گدایی هستی. میگم گمشو برو بیرون. بدون پول یا کارت شناسایی یه لحظه هم نمیشه

همزمان با تموم شدن جملش با هل دادن پسر اون رو به سمت در ورودی یعنی همون جایی که فلیکس ایستاده بود فرستاد...

فلیکس تونست چهره مرد و اون پسر رو از نزدیک ببینه و خب با حرفایی که شنید با خودش فکر کرد به اون مرد چاق و بیریخت و سنگدل میخوره صاحب کافه باشه

حالا پسر کاملا به بیرون در فرستاده شده بود و دقیقا همون لحظه بود که پسر جوری به گریه افتاد که انگار یه بچه کوچیک رو تو خیابون ولش کرده باشن.
اشکاش همینطور از هم سبقت میگرفتن و رو گونه‌هاش جاری میشدن...

The InsiderWhere stories live. Discover now