قسمت ۱۰

1.2K 191 454
                                    

لطفا اول ستاره پایین رو رنگی کنید❤💋

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

فلیکس تازه داشت سنگینی چشم‌هاش به افکارش غلبه میکرد که صدای باز شدن در اون رو به هوشیاری برگردوند

چشماش رو باز کرد و دید که همون مرد نگهبانی که به اتاق آورده بودتش با یه سینی غذا به داخل اتاق اومده

مرد که متوجه چشمای باز فلیکس شده بود سعی کرد که توجهش رو جلب کنه

سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت و کمی خودش رو به سمت فلیکس خم کرد

- بهتری؟؟؟

و سکوتی که جوابش شد

صاف ایستاد و سعی کرد با اون پسر صحبت کنه

- دوست نداری حرف بزنیم؟؟

بازهم سکوت

- من...من متاسفم بخاطر شرایطی که توشی...
کاش میتونستم کمکت کنم...

فلیکس سرش رو زیر پتو برد تا شاید صدای مزخرفات اون مرد رو نشنوه

دیگه حتی شنیدنشون هم مضحک به نظر میومد

مرد اما ادامه داد

- دیگه نمیخوام بشینم و ببینم که یکی مثل تو زجر میکشه و بعد...

نتونست جملش رو کامل کنه
مکثی کرد و ادامه داد

- من..من دنبال راهی میگردم که فراریت.......

حرفش با صدای پوزخندی که شنید نصفه موند

* پس اینهمه مدت توام آدمایی رو دیدی که زجر کشیدن و سکوت کردی؟؟؟

تکخنده‌ی تلخی کرد و پتو رو کنار زد

مرد تونست چشمای قرمزش رو ببینه

اون نگاه انگار حس درندگی تو خودش داشت

کجاست معصومیتی که تو صورت این پسر دیده بود؟!

* تو هم یه حیوونی مثل بقیه...همتون مثل همید...
چرا تا الان دهنت بسته بود آجوشی؟؟؟
میترسیدی بکشتت؟؟؟ بخاطر جونتون جون چند نفر رو نادیده گرفتید

بدن دردمندش رو تکون داد و سعی کرد از رو تخت بلند شه و مقابل مرد بایسته
از شدت خشم دندون‌هاش رو روی هم میفشرد
انگار انبار کاهی بود به دنبال جرقه کبریتی...

جرقه زده شد و انبار به آتش کشیده شد...

مرد مات رفتارهای پسر مقابلش بود ، ببراه نمیگفت!! شاید اگه زودتر اقدام به کمک میکرد جون خیلیا نجات پیدا کرده بود اما شنیدنش اینجا و اینجوری درد داشت

The InsiderWhere stories live. Discover now