قسمت ۵

1.2K 176 394
                                    

نور رو از پشت پلکش حس میکرد.

انگار خورشید نمیخواست اجازه خواب بیشتر رو بهش بده..

چشماش رو باز کرد و دستش رو سپر چشماش کرد تا شاید نیزه‌های نوری خورشید کمتر چشم‌هاش رو هدف بگیرن...

مچ دست دیگش رو بالا آورد تا ساعت رو ببینه..
شاید این ساعت تنها بازمونده از زندگیش بود
زندگی که حالا بجز خاطره‌های نه چندان قشنگ چیزی ازش نمونده..

خواست از جاش بلند شه که کل بدنش یکدفعه تیر کشید.

انگار خوابیدن رو صندلی سرد و خشک پارک بالاخره کار خودشو کرد.

بدنش حسابی خشک شده بود.
به سختی بلند شد و نشست..
سعی کرد دستا و گردنش رو با چندتا حرکت کششی یکم ریلکس‌تر کنه

به اطرافش نگاه کرد پارک خلوت بود و بجز چندنفری که برای ورزش اومده بودن آدم زیادی به چشم نمیومد
به هر حال پارک خیلی بزرگی هم نبود
دیگه نمیتونست بیشتر از این وقتش رو هدر بده
باید به خودش میومد
دیگه خونه‌ای نبود
حتما تاحالا یا بانک یا طلبکارا اونجارو تصاحب کردن
پولی هم نیست و جیسونگ حتی نتونست چیزی همراه خودش برداره..

* کافیه هان جیسونگ.. هیچکس قرار نیست از غیب برسه و کمکمون کنه باید دنبال یه کار بگردی تا بتونی زندگی کنی
آره باید از نو بسازی....

تو چند روزه گذشته با خودش کلی کلنجار رفته بود
بعد از اون آتیش سوزی و مرگ خانوادش مجبور شد بخاطر طلبکارا فرار کنه

حتی تو مراسم تشییع خانوادش هم نبود
چون میدونست اون آدما چجورین
حتما همونجا هم دست از سرش بر نمیداشتن...

اون اواخر چندوقتی بود که اوضاع شرکت خوب نبود و نیازی نبود که جیسونگ اینو از پدرش بشنوه چون از خبرهای توی تلویزیون و رفتارای پدر و برادرش به خوبی میتونست متوجه همه چیز بشه.
از جلسه‌های وقت و بی وقت ، تماس‌ها ، دیروقت اومدنا...

البته درسته که پدر و برادرش هیچوقت رفتار خوبی باهاش نداشتن ولی به هر حال اونا خانواده جیسونگ بودن و نمیشد پیوند خونیشون رو نادیده بگیره.

جیسونگ واقعا هیچوقت خانواده گرمی نداشت.
لااقل خانوادش با اون که گرم نبودن..

شاید تنها عضو خانواده که یکم میتونست باهاش مهربون باشه مادرش بود که اونم همون موقع‌ها که جیسونگ یک سالش بود مرد و جیسونگ حتی ندیدش ولی دلش همیشه ازش ناراحت بود
چون شاید اگه مادرش بود
پدر و برادرش باهاش خوب‌تر بودن و دوسش داشتن...

اصلا شاید مثل یکی از فیلمایی که دیده بود مرگ مادرش تقصیره اون بوده و بخاطر همین پدر و برادرش باهاش انقدر سرد و بد رفتار میکردن...
هیچوقت نفهمید چرا و از یه جایی به بعد حتی سعی هم نکرد و فقط خاموش و آروم به زندگیش ادامه داد.

The InsiderWhere stories live. Discover now