با چشمهای بسته منتظر ورود فردی بود که صدای قدمهاش کل عمارت رو گرفته بود. سیگارش رو خاموش کرد و با نیشخند گفت:
_سه،دو،یک و...بنگ!
در با صدای بلندی باز شد و فریاد مرد جوان گوشهاش رو لمس کرد:
_ من دیگه با اون عوضی کار نمیکنم!
بدون اینکه چشم باز کنه ابروش رو تکون داد: باز چه اتفاقی افتاده که انقدر پریشانی؟
مرد جوان روی صورتش خم شد و با احساس بوی سیگار اخمهاش رو در هم کشید:
_ دوباره سیگار کشیدی؟
چشم باز کرد و گفت: الان مسئله ما این نیست مگه نه؟
هوفی کرد و کنار کشید: اون مرد...زیادی مغروره،غیر قابل تحمله و من جدا نمیتونم باهاش کنار بیام.
خندید و قوطی خوشبو کننده دهانش رو برداشت: قرار نیست باهاش ازدواج کنی هانسه. تو فقط باید رمزهایی که بهت تحویل میده رو بشکنی. سریع باشی در عرض یک ماه میتونی کارت رو تموم کنی.
هانسه سرش رو بین دستهاش گرفت: اون فقط یه پسر ناز پروردهاس که مشتهای قوی داره،چرا باید مجبور به تحملش باشم و ازش حساب ببرم؟
به سمت هانسه خم شد و گفت: چون اون دست راست ارباب آتشه و خودت خوب میدونی درافتادن با آدمای سونگوو چه عواقبی داره.
هانسه با یادآوری قصاوت قلب سونگوو وا رفت:نمیدونم چرا انقدر ازش حساب میبری گیل نام!
نگاه براق گیل نام روی صورت هانسه نشست: بهتره جایگاهت رو فراموش نکنی هانسه! فراموش کردن جایگاهت میتونه اون پیرسینگ گوشه لبت رو تبدیل به مهر داغی کنه که تاابد روی لبهات زده میشه. درسته که نسبت بهت محبت دارم چون همخون منی اما هنوزهم زندگی خانوادهات تو دستهای منه!
هانسه با اخم سرش رو تکون داد: معذرت میخوام رئیس،فقط زیادی عصبانی بودم.
گیل نام لبخند رضایتمندی زد: این خوبه و راجع به سونگوو...من ازش حساب نمیبرم پسرجان، اون و گروهش بهترین و کارآمدترین نیروهای منن و من به کسانی که اینطور برام مفید باشن احترام میذارم.
با احساس سوزش روی دستش فریاد خفه ای کشید و چشمهاش پر اشک شد.
گیل نام سیگاری رو که به تازگی روشن کرده بود به یکباره پشت دست هانسه خاموش کرد تا بهش هشدار بده نباید سرپیچی کنه: کارت رو درست انجام بده، به زودی قراره از اینجا بری!در حال عبور از راهروی پر اتاق بود که سونگوو رو دید. پیراهن مشکی رنگ و شلوار جین به تن داشت و چهرهاش آرومتر از همیشه به نظر میرسید. با دیدن دست باندپیچی شده هانسه بهش نزدیک شد:
_چیشده؟
هانسه پوزخندی زد و بیتوجه به سوزش دستش گفت: هدیه عمو جانمه!
سونگوو اخم ظریفی کرد: باز اسمش رو صدا کردی؟
هانسه آهی کشید و سرش رو تکون داد. سونگوو بهش نزدیکتر شد و دستش رو گرفت. فشاری به سوختگی روی دستش وارد کرد و آخش رو درآورد:
_فکر میکنم باید یه تنبیه اساسی برات در نظر بگیرم تا این اخلاقت رو ترک کنی. درسته اون عموی توئه اما تو رو از خودش نمیدونه هانسه.
پوزخندی روی لبهای جوان نشست و موهای رنگ شدهاش رو عقب روند: هر چی بیشتر رو اعصابش راه برم بیشتر لذت میبرم میدونی که.
سونگوو سرش رو با تاسف تکون داد: تو خیلی جسور و بی پروایی و این سرت رو به باد میده. به هر حال بهتری بری و کمی استراحت کنی. امشب یه کار مهمی باهات دارم.
هانسه بسته آدامس رو از جیبش در آورد و آدامسها رو توی دهنش خالی کرد. چشمکی به سونگوو زد و به طرف اتاقش راه افتاد.
با ورود به اتاق خودش رو روی تخت انداخت و چشمهاش رو بست.خوشحال بود از اینکه اون رو به کاخ آبی نبرده بودن.بودن در این عمارت جهنمی رو به اونجا ترجیح میداد. نگاهش به لب تاپش افتاد و آه کشید.با بستن چشمهاش اجازه داد ذهنش کمی آروم بگیره.
....
_خب این دلالی که ازش حرف میزنی زیادی طماع نیست؟
سونگوو پرسید و پا روی پا انداخت. سرتاپای اون تاجر اشرافی رو از نظر گذروند: متاسفم ولی ما این پول رو نمیتونیم پرداخت کنیم مینهو!
مینهو چشم چرخوند و بطری جانی واکر* محبوبش رو برداشت تا یکبار دیگه از نوشیدنی مورد علاقهاش لذت ببره. برخلاف استایلش سر نوشیدنیهای الکلی و غیر الکلی مورد علاقهاش چندان سخت نمیگرفت و هر چیزی رو امتحان میکرد.
_ پس چطوره از اربابان عزیزت بخوای این تجهیزات رو در اختیارت قرار بدن نظرت چیه؟
سونگوو اخمهاش رو در هم کشید: من نمیتونم بابت چند قبضه اسلحه اینطور ریخت و پاش کنم.خودت که شرایط رو میدونی.
مینهو دستهاش رو روی زانوش گذاشت و درهم قفل کرد:
_ هیونگ! تو جدیدترین و بهترین رو میخوای. اسلحهای که حتی ارتش آمریکا و روسیه هم هنوز ازش استفاده نکردن و انتظار داری با قیمت عادی به فروش برسه؟ این سری جدید با اون کلاشینکفهایی که تو دیدی خیلی فرق میکنن و هنوز خیلیها حتی راجع بهش نمیدونن. باید ازم ممنون باشی که به این قیمت راضیشون کردم.البته اگه شانس بیاریم و شرکت سازنده متوجه معامله ما نشه.
سونگوو چشمهاش رو لحظهای بست: بسیار خب! بهش بگو معامله انجام میشه هرچند، میدونم تو سهم خودت رو از این معامله برمیداری.
مینهو خندید: من یک تاجرم! یه تاجر از هر فرصتی برای کسب درآمد استفاده میکنه.
سونگوو نیم نگاهی بهش انداخت: و تو داری این حکومت نوپا رو میدوشی!
مینهو نیشخند زد: من باید سهم خودم رو داشته باشم میدونی که.
از جا بلند شد: به هر حال هر دو طرف از معامله راضی هستن و این کافیه اینطور نیست؟
سونگوو سرش رو تکون داد: جایی میری؟
مینهو دستی به موهای سیاهش کشید: آره! قرار ملاقات و کارهای روزمره شرکت میدونی که. مراقب خودت باش رفیق!
با رفتن مینهو سونگوو خیره به بطری ویسکی دندونهاش رو روی هم فشار داد:
_فکر کردی با یه احمق طرفی لی مینهو؟ بزودی سر از کارت درمیارم.
......
در آهنی بزرگ باز شد و نگاه دو دوست به سالن بزرگی افتاد که هر گوشهای از اون شامل محل تمرین خاصی میشد. از کیسه بوکس گرفته تا رینگ مبارزه و محلی برای تمرین تیراندازی.
در حقیقت اونها تلفیقی از چند باشگاه بزرگ رو میدیدن که کنار هم قرار داشتن. با اینکه نباید در چنین شرایطی کار میشد اما افرادی که آموزش میدیدن باید به صداهای آزار دهنده عادت میکردن تا در هر شرایطی تمرکز کامل رو داشته باشن. یونگ بوک به طرفشون چرخید و با دیدن نگاه مبهوتشون نیشخند زد:
_اینجا محل تمرین شماست. از امروز دو مربی بهتون آموزش خواهد داد. اونها خیلی سختگیر و توانان پس به حرفهاشون گوش بدید.
با صدای فریاد ظریفی نگاه هر سه به سمتی کشیده شد که دختری سیاهپوش در حال مبارزه با دو مرد بود. سرعت و دقتش در مبارزه حرفی برای گفتن باقی نمیذاشت و کاملا مشخص بود که اون دو نفر شرایط خوبی ندارن.
بالاخره با چند حمله هر دو روی زمین افتادن و باعث خنده دختر شدن.
_اینطوری میخواید مبارزه کنید؟ واقعا شرمآوره! با این وضعیت حتی قبل از وارد کردن یک ضربه به حریف کشته میشید و تاابد ننگش رو پیشونی ما میمونه. از جلو چشمام دور شید که اعصابم رو بهم ریختید.
دو مرد با ضعف از رینگ پایین اومدن و با تعظیم از کنار یونگ بوک رد شدن.
یونگ بوک که خندهاش رو کنترل کرده بود با رفتنشون قهقهای زد و به رینگ نزدیک شد:
_ همه اونها که مثل تو بهترین بوکسور کشور نیستن. آماتورهایین که قراره آموزش ببینن. بهشون رحم کن هیرا!
دختری که هیرا خطاب شده بود کلاهش رو برداشت و موهای کوتاهش صورتش رو پوشوند. چرخید و با دیدن چان و چانگبین ابروهاش با تعجب بالا رفت:
_میبینم که دوستای جدیدی پیدا کردی!
یونگ بوک نگاهی بهشون انداخت و وارد رینگ شد: قراره بهترین دوستای تو هم باشن! جی وان دستور داده که تو و سونگمین بهشون آموزش بدید. البته چندان ناشی نیستن و چیزهایی میدونن.
صدای مرد جوانی توجهشون رو جلب کرد:
_چیزهایی که یاد گرفتن به درد نمایشهای خیابونی میخوره نه یه مبارزه واقعی.
مرد جوان که پیراهن سفید و شلوار چرم مشکی به تن داشت و پنجه بوکس طلایی رنگی روی انگشتهاش دیده میشد با دیدنشون لبخند زد و سرش رو خم کرد: کیم سونگمین هستم از آشناییتون خوشحالم!
هیرا خندهای کرد و گفت: جنتلمن گروه هستن!
سونگمین لبخندی به هیرا زد و به اون سه نفر نزدیک شد.
_جی وان ازتون برام گفته! چان و چانگبین درسته؟
هر دو باهاش دست دادن. یونگ بوک چند ضربه آروم به شونه سونگمین زد: من دوستانمون رو به تو میسپرم. میدونی که باید چیکار کنی؟
_نگران چیزی نباش مراقبیم!
یونگ بوک ازشون جدا شد: برای روز اول بهشون سخت نگیرید. بعد اب تموم شدن تمرین به سالن غذاخوری بیاید و بعدش من اتاقتون رو نشونتون میدم!
سونگمین چان و چانگبین رو دعوت کرد تا روی یکدست مبل راحتی که گوشه سالن بودن بشینن و هیرا هم بهشون ملحق شد.
نگاه چانگبین روی صورت هیرا چرخید. جدای از ظاهر زیباش نگاهش قدرت و کاریزمای خاصی داشت و میشد قدرت رو از تک تک حرکاتش حس کرد. در یک کلام زیبا، جذاب و قدرتمند و چانگبین بسیار به چنین بانوانی احترام میذاشت.
هیرا برگهای رو که سونگمین بهش داده بود خوند و سونگمین شروع به صحبت کرد.
_خیلی خوشحالم که تصمیم گرفتید به ما ملحق بشید و متاسفم از اینکه نتونستیم کاری برای خانوادههاتون انجام بدیم.
چانگبین بیتوجه به سوزش قلبش سرش رو تکون داد: متاسف نباش چون...کاری از کسی برنمیومد.
سونگمین لبش رو تر کرد: بله درسته! بخاطر درگیری در چند ناحیه نتونستیم به موقع به اونجا برسیم و این فاجعه پیش اومد. برای همین همیشه برای جذب نیروهای جدید مصمم هستیم. خب... بریم سر اصل مطلب. شما پیش از ورود رسمی به گروه باید آموزش ببینید. اینجا من و هیرا به شما دفاع شخصی، تیراندازی، استفاده از سلاحهای سرد رو آموزش میدیم و البته حواسمون به استقامت بدنیتون هم هست. از اونجایی که هردوتون ورزشکارید پس کارمون اسانتر خواهد بود.
هیرا برگه رو کنار گذاشت و دنباله حرف سونگمین رو گرفت: بعد از اتمام آموزشهایی که سونگمین بهتون میده من چند آزمون ازتون میگیرم. این آزمون مشخص میکنه که تو چه زمینههایی قوی و تو چه زمینههایی ضعیف هستید. در کل سه مرحله آزمون دارید که آخرین مرحله شامل مبارزه بابهترینهای گروه و البته در شرایط شبیه سازی شده جنگیه.اگه موفق بشید وارد گروه میشید و اگه نه که باید بیشتر کار کنیم.
سونگمین با خنده موهای هیرا رو بهم ریخت:
_باید بدونید که این هاسکی کوچولو اصلا آسون نمیگیره. کوچکترین اشتباه تنبیهات طاقت فرسایی به دنبال داره.
هیرا پشت چشمی نازک کرد و درحالی که موهای بهم ریختهاش رو مرتب میکرد گفت:
_البته اگه از زیر دست جنتلمن بیرون بیاید.
چان با لبخند سرش رو تکون داد: مطمئن باشید انقدر مصمم هستیم که بتونیم موفق بشیم. ما انگیزه کافی رو داریم.
هیرا در جواب گفت: انگیزه بدون صبر و پشتکار به درد نمیخوره با این حال امیدوارم موفق باشید.
و نگاهش رو به چانگبینی دوخت که نگاهش برقی از تحسین رو داشت.
سونگمین دستهاش رو بهم کوبید: پس بیاید شروع کنیم!
....
قطرات آب از روی بدنش سر میخورد و روی زمین میریخت. گرمای دلنشین آب بدنش رو نوازش میکرد. مقابل آینه بخار زده ایستاد و با دست پاکش کرد. لبخندی به چهره خسته خودش زد و با پایین رفتن نگاهش لبخندش پررنگتر شد. رد زخمهایی که همچنان روی تنش خودنمایی میکردن و جای تیزی چاقویی که زمانی پوستش رو شکافته بود بهش چشمک میزد. خنده بی صدا روی لبهاش نقش بست و با بستن دوش به طرف رختکن به راه افتاد. حوله تنپوشش رو پوشید و با ورود به اتاق لرزی از تنش گذشت.
_ ژنرال وقت زیادی رو تو حموم سپری میکنن!
با شنیدن صدای هیرا تازه متوجه دختری شد که روی تختش نشسته.
_اوه! تو اینجایی!
هیرا دستش رو گرفت و جیسونگ رو کنار خودش نشوند. با کلاه حوله شروع به خشک کردن موهاش کرد:
_اینطوری سرما میخورید قربان! لطفا مراقب خودتون باشید.
جیسونگ دستهاش رو گرفت و با مهربونی بهش نگاه کرد: چی باعث شده انقدر پریشان باشی ببر سیاه؟
هیرا با خندهای سرش رو تکون داد: حتی نیازی نیست به چشمهام نگاه کنید. حتی از تن صدای من هم متوجه حالم میشید.
جیسونگ سرش رو تکون داد و باعث شد چند قطره آب از موهاش روی صورتش بچکه.
_من تو رو بیشتر از تمام آدمای اینجا میشناسم هیرا. بگو ببینم چیشده؟
هیرا نفس عمیقی کشید: از وقتی بهم گفتید که با لی مینهو وارد مذاکره شدید نگران شدم. شما که میدونید اون چطور آدمیه چرا بهش اعتماد میکنید؟ اون همین الانش هم دلال مورد علاقه اون گروه شده. خیلی راحت براشون مهمات تهیه میکنه و با گروههای بزرگی وارد مذاکره شده تا باهاشون همکاری کنن.
جیسونگ فشار آرومی به دست هیرا وارد کرد و با بلند شد. با برداشتن لباسهاش دوباره به رختکن رفت. کت و شلوار ساده ای پوشید و دوباره پیش هیرا برگشت:
_ هنوز چیزهای زیادی هست که باید یاد بگیری هیرا.
شروع کرد به شونه کردن موهاش: باید با دقت بیشتری به اطرافت نگاه کنی.واقعیات در دل همین مشاهدات ساده مخفی شدن.
چند تار مو رو روی پیشونیش رها کرد و عطر مورد علاقهاش رو روی ساق دستش زد. دستی به کتش کشید و با رضایت لبخند زد. ساده و شیک!
برگشت و شونههای هیرا رو گرفت: نگران چیزی نباش بانوی جوان! من مراقب همه چی هستم.
نگاه همیشه سرسخت هیرا لرزید و جیسونگ دوباره خیره شد به دخترکی که از ترس زبونش بند اومده بود و عروسک تدیش رو ت پو بغلش فشار میداد.
دستش روی موهای کوتاه هیرا نشست و شروع به نوازشش کرد. تنها کسی که از گذشته جیسونگ خبر داشت و تنها کسی که به زندگی جیسونگ ۱۵ ساله معنا میبخشید.
صادقانه اگه همدیگه رو نمیدیدن به اینجا نمیرسیدن و زندگیشون میون تلی از خاکستر و ناامیدی دفن میشد. هیرا برای جیسونگ همون انگیزه و انرژی ادامه بود و جیسونگ برای هیرا هدیهای از طرف خدا که قرار بود مراقبش باشه.
_نگران من نباش هیرا. میدونی که به این راحتی از پا درنمیام و راجع به مینهو اصلا نگران نباش چون خطری نداره.من دارم میرم مراقب اون دو نفر باش!
هیرا بلند شد: بسیار خب ژنرال! واقعا نیازی نیست باهاتون بیام؟
جیسونگ کیفش رو برداشت: نه! تو مقر بمون و سری به پناهندههای جدید بزن.
_بله ژنرال!فنجون رو برداشت و عطر اسپرسو رو وارد ریههاش کرد. با ورود مینهو فنجون رو سر جاش برگردوند و بلند شد تا باهاش دست بده.
نگاهش از چشمهای میکاپ شدهاش روی کت و شلوار مارک بریونی*و بوتهای برند هانترش* چرخید و گوشه لبش بالا رفت. حتی عطری که استفاده کرده بود هم بوی تجمل میداد و کاملا در تضاد با خود ساده پسندش بود.
_خوشحالم که فرصت شد یک بار دیگه ملاقات کنیم.
مینهو پشت میز نشست. با اینکه خودش عاشق پوشیدن لباسهای مارک و گرونقیمت بود اما ساده پوشی جیسونگ رو میپسندید. مردی که از نظر ثروت شاید به پای خودش نمیرسید اما باز هم حرفی برای گفتن داشت!
_در عجبم که چرا با دونستن جوابم باز هم اصرار به دیدار من داری.
جیسونگ قهوهاش رو مزه کرد و با آرامشی که همیشه بر رفتارش حاکم بود گفت: اونچه که راجع بهش حرف میزنی جواب نیست لی مینهو! مینهو با انگشت روی میز ضرب گرفت: خیلی مطمئن حرف میزنی.
جیسونگ نگاه مطمئنش رو به چشمهای وحشی مینهو دوخت و با لبخند کجش روی اعصاب مرد تاجر راه رفت:
_فقط یه آدم احمق بدون شناخت طرف مقابلش وارد معامله میشه اینطور نیست؟
مینهو خندید و تایید کرد: قانون معامله رو به خوبی میدونی اما باید توجه داشته باشی که برای یه تاجر سود حرف اول رو میزنه.
جیسونگ سرش رو پایین انداخت و با لبخندی مرموز گفت: سود زیاد اما کوتاه مدت و یدون تضمین یا سود کمتر و دائمی و تضمین شده؟
مینهو کنجکاو نگاهش کرد: چرا رک و صریح حرفت رو نمیزنی جی وان؟
جیسونگ راضی از جلب توجهش بی مقدمه گفت:
_من از طرف شخص ولیعهد اینجا اومدم تا ازت درخواست همکاری کنم.*جانی واکر: بهترین برند تولید ویسکی که در کشور اسکاتلند و توسط شرکت بریتانیایی دیاجیو تولید میشود.
*بریونی: تولید شده توسط نازارنو فونتیکولی و گائتانو ساوینی که از جمله برندهای کت و شلوارهای گرانقیمت در جهان است.کت و شلوارهای آن از پشم نایاب ویکونیا تهیه می شود و با طلا سفید دوخته می شود. این برند در حال حاضر ۲۵۰۰۰ مشتری دارد.
*هانتر: از جمله برندهای مشهور تولید کفش بریتانیایی
YOU ARE READING
🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴
Actionکامل شده ژانر: اکشن، ماجراجویی، انگست، برومنس ما عاشق تاریخ بودیم، عاشق هر اونچه که گردوخاک زمان روی اون نشسته بود. عاشق هراونچه که از گذشتههای دور سخن میگفت و عاشق هر اونچه که به تمدنها مربوط میشد. در این میون چیزی که همیشه توجهمون رو جلب میکرد ق...