Chapter4

86 27 8
                                    

بدون هیچ حرفی رو به روی تابوت‌های چوبی نشسته بود. صورتش نشانی از غم و ناراحتی نداشت،در حقیقت صورتش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد اما رگه‌های سرخ توی چشم‌هاش نشون میداد که درونش چه طوفانیه.
۱۷ سال سنی نبود که در اون چنین شرایط وحشتناکی رو بخواد تجربه کنه اما زندگی به هیچکس آسون نمیگرفت.
دستی روی شونه‌اش نشست،سرش رو برگردوند و چشم‌های مشکی رو دید که مصم و سوزان بهش خیره شده بودن:
_گریه کن و دردت رو بریز بیرون.این آخرین باریه که باید دردت رو با تمام توانت نشون بدی.تا میتونی فریاد بزن و سوگواری کن چون بعد از این باید فریادت رو خفه کنی، احساس درون چشم‌هات رو بکشی و با دست‌های مشت شده اون‌هایی رو که مسبب حال تو و امثال تو شدن به درک بفرستی. هوانگ هیونجین این آخرین باری میشه که جلوی این آدم‌ها اشک میریزی و بعد از اون میتونی گریه‌هات رو تو خلوتت و یا روی شونه‌های من خالی کنی.
صبح روز اون حادثه برای کل مقر سیاه و پردرد بود. سونگمین به امید نجات اون آدم‌ها همراه هیونجین به محل برگذاری مراسم رفته بود اما در نهایت با تمامی تلاش‌ها و زخمی شدنش هیچ کاری ازش برنیومد. تنها ارمغانی که اونجا رفتنش داشت بیرون کشیدن جسدهای سوخته و بدن‌های نیمه جانی بود که احتمالا اون‌ها هم مدت زیادی نمی‌تونستن دوام بیارن.
سونگمین شرمنده بود، شرمنده بود از اینکه نتونست کاری برای کسانی که منتظرشون بودن انجام بده، شرمنده بود از اینکه یک بار داغی رو بر این مردم مصیبت دیده تحمیل کرده بود و بیشتر از همه از اون پسر ۱۷ ساله شرمنده بود. هیونجینی که خودش نجاتش داده و بهش قول داده بود که خانواده‌اش رو براش برگردونه. سونگمین برشون گردوند اما نه صحیح و سالم بلکه درون تابوتی چوبی. به قدری از این بابت شرمنده بود که حتی نتونست در اون مراسم تدفین حضور پیدا کنه.
جیسونگ هنوز برنگشته بود و یونگ بوک به همراه پدر روحانی که کنارشون بود مراسم تدفین رو انجام میداد.
چان و هیرا مشغول آروم کردن خانواده‌های داغدار بودن و چانگبین پسری رو در آغوش داشت که سرنوشتی شبیه خودش پیدا کرده بود. هیونجین هم مثل خودش به چشم مرگ خانواده‌اش رو دیده و نتونسته بود کاری انجام بده‌. برای همین بود که بی مقدمه کنارش نشست و در حالی که بغض هر لحظه بیشتر روانش رو بهم می‌ریخت شونه‌های هیونجین رو گرفته بود. کشیده شدن هیونجین تو آغوشش کافی بود تا صدای گریه و فریاد پسرک سکوت وهم‌انگیز فضا رو بشکنه و مثل خنجری تو قلب خانواده‌های قربانی فرو بره.
چانگبین رو زیاد نمی‌شناخت اما احساسی که ازش می‌گرفت براش خوشایند بود. شاید به همین خاطر بود که سرش رو به سینه‌اش تکیه داده بود و در حالی که حلقه دست‌هاش رو به دور بدنش تنگ‌تر می‌کرد اشک می‌ریخت.
چانگبین با گریه بی‌صدا مثل مادری که نوزادش رو در آغوشش گرفته هیونجین رو نوازش می‌کرد. اگه یه روز بهش می‌گفتن که قراره اینطور برای کسی دلسوزی کنی خنده‌اش می‌گرفت. آدم سنگدلی نبود اما همیشه دوست داشت با هر مسئله‌ای منطقی برخورد کنه.انقدر که گاهی احساساتش رو هم فراموش می‌کرد اما این اتفاقات که هنوز هم براش مثل یه کابوس وحشتناک بودن نشون داد که از درون چقدر میتونه حساس و شکننده باشه. تا پایان مراسم کنار هیونجین بود و بعد از اتمام مراسم هم اجازه نداد تنها بمونه. اون پسر کم سن‌ترین پناهنده اونجا بود و نمی‌شد به حال خودش رهاش کرد.
یونگ بوک با اتمام مراسم به مقر اصلی برگشت و رو به روی سیستم‌های راداری ایستاد. دستش رو روی شونه مرد جوانی گذاشت که در حال رصد اطراف بود:
_چخبر سجون؟
سجون بدون اینکه برگرده جواب داد:
_هموز هیچ خطری شناسایی نشده، با توجه به داده‌های جدید ساعت خاموشی باید تغییراتی داشته باشه. با توجه به فعالیت‌های دشمن باید محدودیت‌های روزانه‌مون رو یک ساعت دیگه افزایش بدیم. من ساعت‌های کم خطر و پرخطر رو مشخص کردم تا بر اساس اون پیش بریم.
یونگ بوک سرش رو تکون داد: بسیار عالی! خیلی مراقب باشید هر آن ممکنه گیر بیفتیم.
_جونگوو تو چیکار کردی؟
پسر سیاه پوش بهش نزدیک شد: من منطقه‌ای که این حادثه پیش اومده بود بررسی کردم‌. خوشبختانه هیچ مورد خاصی وجود نداره و میتونیم بگیم اون‌ها اطلاعی از نجات قربانیان ندارن. با توجه به این که ساختمون به طور کامل تخریب شده خیالشون از این بابت راحت خواهد بود.
یونگ بوک قدمی به عقب برداشت: بسیار عالی! همگی خسته نباشید و ازتون ممنونم. خیلی مراقب باشید چون در موقعیت حساسی هستیم. تا زمان انتقال به پایگاه اصلی باید بتونیم اینجا رو مخفی نگه داریم. دقت کنید کوچکترین اشکالی توی کارمون دیده نشه. با توجه به اینکه تقریبا حجم بالایی از ارسال و دریافت سیگنال رو داریم باید محدودیت‌های بیشتری رو برای اختفا اعمال کنیم. از طرفی، هنوز اطلاعاتی از نفوذی‌هامون برامون نرسیده و دقیق نمیدونیم چه فکری تو سرشون دارن. در حال حاضر اولویت ما نجات مردم بدون شناخته شدنه پس مراقب باشید.
_بله قربان!
فریاد یکصدا لبخند رضایت روی لب‌های یونگ بوک نشوند. بعد از بررسی چند موضوع دیگه به دنبال سونگمین رفت و اون رو در حالی پیدا کرد که روی نیمکتی در پشت محوطه نشسته و دفتری توی دستشه. سونگمین عادت داشت خاطراتش رو ثبت کنه اما افکار پریشانش مانع از این میشد که بتونه خوب پیش بره، برای همین با خشم برگه‌ها رو دونه دونه پاره می‌کرد و کناری می‌انداخت.
کنار سونگمین نشست و به رو به رو چشم‌دوخت:
این خیلی ظالمانه‌اس اما ما نمی‌تونیم همه رو نجات بدیم. گاهی مجبور میشیم تو این راه قربانی بدیم یا حتی قربانی بشیم، بقیه جلو چشم‌هامون آسیب ببینن و ما نتونیم کاری براشون بکنیم. این روی دیگه سکه‌اس. مثل جی وانی که نتونست برای برادرش کاری کنه جز این که اون رو از درد و رنج بی‌پایانی نجات بده حتی به قیمت گرفتن جونش. مثل سولهی نونا که مجبور شد جونش رو بده تا افرادش زنده بمونن، مثل تویی که نتونستی کاری از پیش ببری. ما ابرقهرمان نیستیم سونگمین، ما آدمای عادی هستیم که میخوان کاری انجام بدن.
شروع کرد به نوازش پشت سونگمین: می‌دونم این اولین باری بود که چنین چیزی رو تجربه می‌کردی اما، قرار نیست آخرین بار باشه سونگمین. باید خودت رو آروم کنی.
سونگمین دست‌هاش رو روی صورتش کشید: کی برمی‌گرده؟
یونگ بوک بلند شد: فکر نکنم تا آخر هفته بتونه بیاد. گزارشت رو آماده کن به محض اومدنش باید بهش تحویل بدی.
سرش رو تکون داد و با دور شدن یونگ بوک بغضش رو شکست. اون حادثه رو هرگز از یاد نمی‌برد.
......
_دقت کن! دستت رو صاف نگه دار.
چانگبین تکونی به خودش داد و تو موقعیت مناسب قرار گرفت و بعد، صدای شلیک بلند شد. با نزدیک شدن سیبل سونگمین با رضایت سرش رو تکون داد: نمی‌دونستم انقدر تو تیراندازی مهارت داری. به عنوان کسی که به تازگی آموزش دیده کارت خوبه.
چانگبین با خونسردی کلتش رو پایین آورد: ممنونم!
دست سونگمین روی شونه‌اش نشست: برای امروز کافیه! می‌تونی استراحت کنی.
چانگبین وسایلش رو کنار گذاشت و روی زمین ولو شد. چشم‌هاش رو بست و بی‌توجه به سر و صدای کسایی که تمرین می‌کردن با نفس‌های عمیق سعی کرد خودش رو آروم کنه.
_اگه بتونی به این خوبی از سلاح‌های سرد استفاده کنی خیلی عالی می‌شه.
با صدای هیرا چشم باز کرد و نگاهش به موهای خیس از عرقش افتاد. تی‌شرت ساده‌ای به تن داشت و مشخص بود که مدت زیادی در حال دویدن بوده‌‌. نمی‌دونست چرا با دیدن این دختر دستپاچه می‌شد. با این که زیاد باهاش هم صحبت نشده بود اما همون دیدارهای کوتاه کافی بود تا با دیدنش کمی خجالت‌زده و گیج به نظر بیاد.
_ واقعا انقدر کارم خوبه؟
هیرا لبخند زد: البته! تو خیلی با استعدادی.
_ممنونم!
نگاه هیرا روی بدن ورزیده چانگبین که با تی‌شرت مشکی رنگی پوشیده شده بود چرخید.
_ تو...واقعا مربی ورزشی بودی؟
چانگبین سرش رو تکون داد. هیرا هومی کرد و در حالی که بند کفشش رو محکم می‌کرد گفت: پس می‌تونم روی کمکت حساب کنم؟
چانگبین بلند شد و نشست: چه کمکی؟
هیرا نیشخند زد و گفت: اگه مایل باشی میخوام روزی یه ساعت باهام بدنسازی کار کنی. البته من همیشه تمرین می‌کنم اما اینکه یه مربی باهام کار کنه یه حرف دیگه‌اس. شایدم بعدا بتونی به همه آموزش بدی.
چانگبین با تعجب پشت سر هم‌‌ پلک زد. تمرین با هیرا اون هم بدنسازی خب...این قرار نبود آسون باشه نه؟
هیرا با دیدن حالت صورتش خندید: هی! چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ چیز بدی گفتم؟
چانگبین سرش رو به دو طرف تکون داد: نه! فقط...یکم غیرمنتظره بود.
هیرا دوباره خندید و مشت آرومی به بازوی چانگبین زد: تو باید با من راحت‌تر باشی پسر!
چانگبین نفسش رو با صدا بیرون داد: اونوقت قرار نیست مشت بخورم؟
هیرا دوباره خندید: نه! مشت نمیخوری. خب بگو کمکم میکنی؟
چانگبین کمی فکر کرد. حتی یک ساعت هم براش خوب بود. می‌تونست ذهنش رو از افکار مصموم و آزاردهنده منحرف کنه و مشغول باشه اما، هنوز هم کنار هیرا معذب بود. البته که هیرا این رو حس می‌کرد به همین خاطر خواسته بود اینطوری بهش نزدیک بشه. چیزی راجع به اون دو تا با بقیه متفاوت بود و همین هیرا رو مجاب می‌کرد که بهشون نزدیک‌تر بشه.
_خب آقای خجالتی نگفتی، قبول می‌کنی یانه؟
چانگبین نگاهش کرد: باشه قبوله!
هیرا با نیشخند ازش رو گرفت: این رفیقت کارش درسته ها!
چانگبین نگاه از نیم رخ دختر مشکی پوش گرفت و به چانی که در حال مبارزه با سونگمین بود داد: اون همیشه کارش خوب بوده!
هیرا زانوهاش رو جمع کرد و سرش رو به زانوهاش تکیه داد: کنترلی که روی احساساتش داره تحسین برانگیزه. برای من حدااقل پنج ماه طول کشید تا با شرایطم کنار بیام‌. اگه ژنرال نبود شاید هرگز نمی‌تونستم سرپا بشم.
چانگبین کنجکاو ابرویی بالا انداخت: خیلی وقته جی وان رو میشناسی؟
هیرا سرش رو تکون داد: البته! من قبل از این که این پایگاه ساخته بشه کنارش بودم‌.
چانگبین خیلی دوست داشت راجع به جیسونگ بیشتر بدونه پس بهتر دید از هیرا سوال کنه: اون واقعا چجور آدمیه؟
هیرا به تندی نفس کشید: اون برای دوستاش یه ناجی، برای آشنایان یه آدم مرموز و برای دشمنانش یه کابوس واقعیه. اون بیرون کسی هان جیسونگ نمیشناسه، اون بیرون اسم جی وان ورد زبون‌هاست و هر کسی به نحوی سعی داره بیشتر بشناسدش. میدونی، مثل اون ژنرال‌های اساطیری میمونه. کسانی که اسمش رو شنیدن حتی نمیدونن چند سالشه، فقط میدونن یکی هست که مدتیه بدجور به پر و پای اون گروه پیچیده و سعی داره جلوشون رو بگیره. اون اوایل برای اون فرقه جیسونگ در حد یه شوخی مسخره بود، مثل خیلی‌ها که خواستن مقابلشون بایستن و سلاخی شدن. با گذشت زمان متوجه شدن که با یه مبارز عادی طرف نیستن.
چانگبین چشم‌هاش رو ریز کرد و با دیدن ضربه‌ای که به سونگمین خورد ابروهاش از تعجب بالا رفت. چان از کی تو مبارزه اینطور بی‌پروا شده بود؟
_ اون گفت که ولیعهد ازش خواسته این کار رو بکنه. اما تا جایی که به یاد دارم هنوز ولیعهد به طور رسمی انتخاب نشده و احتمال میدادن تغییر کنه، چطور تونست اعتماد کنه به اون شخصی که خودش رو ولیعهد میدونه؟
هیرا آه کشید: این رو من هم نمیدونم!
با تموم شدن رقابت سونگمین و چان هردوشون به طرف چانگبین و هیرا اومدن و روی زمین ولو شدن. سونگمین در حالی که نفس میزد و عرق روی گردنش رو پاک می‌کرد گفت:
_دو روز بعد براتون یه آزمون میذارم...میخوام ببینم تو تیراندازی دقیقا به چه سطحی رسیدین.
چان به چانگبین تکیه داد و چشم‌هاش رو بست: این دومین آزمونه   اگه مثل آزمون قبل باشه حتما از پا درمیام.
سونگمین خنده‌ای کرد و گفت: در واقع یه چیز بهتری براتون دارم!
با ورود یونگ بوک نگاه همه به طرفش چرخید. یونگ بوک چشم‌ چرخوند و با دیدن چان بهش اشاره کرد:
_لطفا با من بیا!
چان نگاهی به بقیه انداخت و بلند شد. پشت سر یونگ بوک از سالن تمرین بیرون رفت:
_چیزی شده؟
یونگ بوک نگاهی به اطراف انداخت و بعد به چان چشم‌ دوخت: همین الان از جی وان پیغامی رسید.
چان سوالی نگاهش کرد. یونگ بوک دستی به گردنش کشید و با کلافگی گفت: امروز گروهی رو برای جست و جوی محل زندگیتون فرستاده بودیم. اون‌ها متوجه شدن که شخصی به اسم کانگ سونگ شیک داره دنبالت می‌گرده.
چان با اخم مشغول فکر کردن شد: کانگ سونگ شیک؟ یادم نمیاد همچین آدمی رو بشناسم.
یونگ بوک بهش نزدیک‌تر شد: مطمئنی؟
چان سرش رو تکون داد: معلومه! شاید زمانی بهش آموزش میدادم؟ نمیدونم! این اسم یادم نمیاد. خب حالا مشکلش چیه؟
یونگ بوک کاملا بهش نزدیک شد و توی گوشش گفت: اگه چیزی میدونی حتما بهمون بگو! این خیلی مهمه چون، افرادمون تونستن روی بازوش تتویی رو ببینن که متعلق به فرقه آتشه اون هم افراد رده بالا!
اخم‌های چان بیشتر در هم رفت و لرزی از تنش گذشت. رنگ پریده‌اش نشون میداد که چقدر ترسیده، حرکت سیب گلوش از چشم یونگ بوک دور نموند. بازوهای چان رو گرفت: هی! آروم باش! قرار نیست آسیب ببینی چون اون‌ها نمیتونن به اینجا دسترسی داشته باشن.

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now