کنار چان نشست و به سیگاری که توی دستهاش جا خوش کرده بود نگاه کرد: پیش بقیه نرفتی چرا؟
_خسته بودم.چان بدون اینکه از سیگار توی دستش کام بگیره تنها به سوختنش نگاه میکرد. احساس عجیبی داشت، حالش عادی بود اما روحش...روحش انگار سوگواری میکرد. توصیف حالش برای خودش سخت بود، هر چه که بود چان حال خوبی نداشت. چینی روی پیشونیش افتاد و با دستی که حالا میلرزید گفت: از آتیش متنفرم چانگبین! هر بار چشمم بهش میفته حالم بهم میخوره.
چونهاش لرزید و سیگار از دستش افتاد. اتفاقی که همزمان شد با سرازیر شدن اشکهای چانگبین.
چقدر میتونستن خودشون رو قوی و آروم نشون بدن؟ زمانهایی مثل این بود که گوشهای کز میکردن و مثل بچههای کوچیک در حالیکه پاهاشون رو بغل کرده بودن اشک میریختن.چان به طرف چانگبین چرخید و با صدایی که از همیشه رنجورتر به نظر میرسید حرفش رو ادامه داد: چطور تحملش میکنی؟ من...من فقط تو رو دیدم، من آخرش رسیدم...تو چطور تونستی تحملش کنی؟
چانگبین پوزخندی زد: تحمل؟ چی رو داریم تحمل میکنیم رفیق؟ من فقط زنده موندم تا بتونم انتقامشون رو بگیرم.گردنبدی رو که تو جیبش بود درآورد و نگاهش کرد. تنها هدیهای که از برادر کوچیکش براش مونده بود، منتظر بود تا هیونگش هدیه تولدش رو براش ببره.
سر چان که روی شونهاش قرار گرفت چشمهاش رو بست. اوقاتی مثل این هم بود که کم میاوردن، میشکستن و چشمهاشون میبارید. کم نبود اتفاقی که از سر گذروندن، مهم نبود چقدر ازش بگذره و چقدر باهاش کنار بیان در نهایت این درد خودش رو نشون میداد. در اینصورت به همدیگه پناه میآوردن و همدیگه رو در آغوش میکشیدن. تا پای بیهوشی گریه میکردن و صبح روز بعد دوباره طوری رفتار میکردن که انگار مشکلی نیست._پیشنهاد ژنرال رو قبول کردی؟
چان پرسید و به چانگبین نگاهی انداخت. چانگبین نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد: آره!
چان دستش رو روی شونهاش گذاشت: خیلی مراقب باش این اولین تجربه توئه!چانگبین لبخند محوی زد. با صدای شیونی که بلند شد با تعجب اول نگاهی بهم انداختن و بعد سراسیمه از اتاق بیرون دویدن.
با دیدن خانمی که بچه کوچیکش رو بغل کرده و فریاد میکشید. جلوش رو گرفتن. با اینکه صدای فریادش مثل خنجر تو مغز چانگبین فرو میرفت اما جلوش رو گرفت: چیشده خانم؟
زن در حالیکه اشک میریخت و نفسش بالا نمیومد فقط تونست بهشون بگه که بچهاش در حال خفه شدنه. چانگبین با دیدن صورت بچه فهمید که چیزی تو گلوش گیر کرده. بچه رو از مادرش گرفت و در حالی که چان سعی داشت مادرش آرومش کنه چانگبین بچه رو برگردوند و شروع کرد به زدن ضربه به پشت بچه و در اون حال شروع به انجام مانور هایملیک* کرد.
بالاخره بعد از چند تلاش راه تنفسی بچه باز شد و تونست نفس بکشه.
نفسی از سر آسودگی کشید و بچه رو برگردوند. مادر بچه با دیدن حال خوب دخترش به پای چانگبین افتاد تا ازش تشکر کنه: ممنونم! ممنونم آقا...دخترم رو نجات دادید ازتون ممنونم!
YOU ARE READING
🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴
Actionکامل شده ژانر: اکشن، ماجراجویی، انگست، برومنس ما عاشق تاریخ بودیم، عاشق هر اونچه که گردوخاک زمان روی اون نشسته بود. عاشق هراونچه که از گذشتههای دور سخن میگفت و عاشق هر اونچه که به تمدنها مربوط میشد. در این میون چیزی که همیشه توجهمون رو جلب میکرد ق...