Chapter21

39 9 0
                                    

_نمیخواید حرفی بزنید قربان؟
با سکوت ادامه دار مرد رو به روش پرسید و صبورانه منتظر شکسته شدن سکوت مرد شد. نگاهش رو اطراف اتاقی که بیشتر از اتاق کار به یک عتیقه فروشی شباهت داشت چرخوند و گوشه لبش بالا رفت. مجسمه‌ها و ظروف قیمتی و قدیمی که به قیمت‌های گزاف از حراجی‌های مختلف تهیه شده بود و هر کدوم، بخشی از هویت یکی از تمدن‌های تاریخی رو به دوش می‌کشید خودنمایی می‌کردن و جیسونگ به خنده می‌افتاد.
برای جیسونگ این تجملات بی‌معنا بودن، جیسونگ با وجود وضعیت مالی خوبش هرگز تمایلی به این چیزها نداشت و خودش رو درگیر نمیکرد. جیسونگ بارها با مرگ رو به رو شده بود، فرو ریختن قدرتمندان و به تاراج رفتن ثروت آدم‌های زیادی رو به چشم دیده بود. همین تجربیات بود که باعث شد تا این حد نسبت به زرق و برق‌های دنیوی بی‌توجه باشه. برای اون آدم‌ها ارزش بیشتری داشتن و به همین جهت بیشتر تمرکزش رو جمع کردن آدم‌های قابل اعتماد و مستعد بود نه اشیای بی‌جان که چیزی جز دردسر نبودن. از نظر جیسونگ هیچ نیرویی توان مقابله با سرنوشت و مرگ‌رو نداشت و تمام این‌ها بیهوده بودن.
_از این صحبت‌ها چه منظوری دارید ژنرال؟ قصد دارید مرد شریفی رو به خیانت متهم کنید؟
نگاه جیسونگ روی مرد ثابت موند، کت و شلوار ساده اما گرانی به تن داشت و با غروری که بر رفتارش حاکم بود پیپ می‌کشید. تمام وجودش بوی وقار و قدمتی ارزشمند رو میداد. مردی که اجدادش همگی از فرماندهین بزرگ کره بودن و خودش تبدیل به یکی از بهترین‌های نسلش شده بود. مردی که ریش‌های سیاهش رو رشته موهای سفید رنگی زینت داده بود و علی رغم خونسردی به خوبی میشد تشویش رو از ضرب انگشتانش روی میز فهمید.
جیسونگ تکونی خورد و با لحنی کنایه آمیز جواب داد:" من چنین جسارتی نمیکنم قربان! منتهی باید توجه داشته باشید که تصمیم شما که مطمئنم در اون زمان عاقلانه بوده چه صدماتی به کشور وارد کرده. گذشته از صدمات مالی و سیاسی سنگین، ما شاهد مرگ افراد بی‌شماری بودیم. فکر نمیکنید وقتش رسیده که به این وضعیت خاتمه بدیم آقای کیم؟"
میونگسو به تندی نفس کشید و دودی رو که برای ریه‌هاش آزاردهنده میشد بیرون فرستاد:"چطور میخوایم مقابلشون بایستیم وقتی حتی ارتش پادشاهی هم کاری از دستش برنیومد؟ بهتره به جای درگیری باهاشون همراه بشیم، شاید بشه اینطور متقاعدشون کرد که دست از کشتار غیر نظامیا بردارن."
جیسونگ خنده‌ای کرد و سرش رو با تاسف تکون داد:"از شما انتظار دیگه‌ای داشتم قربان. به نظرتون اگه قرار بود به همین سادگی به حرف‌هامون گوش بدن اصلا این جنگ‌رو شروع می‌کردن؟ فکر میکنید اون‌ها کسی هستن که بخوان با خواهش شما دست از این کارهاشون بردارن؟"
مردی که از نظر اون فرمانده بازنشسته تنها یه جوان پر شر و شور با آرزوهای دور و دراز بود، حالا با اخمی ترسناک و صورتی یخ زده نگاهش می‌کرد. نگاهی به صلابت و قدرت یک فرمانده با تجربه و کارکشته!
_خبر دارید که یکی‌ از منابع مهم درآمدی این فرقه چی بوده؟ جذب افراد به بهانه‌های مختلف بخصوص نوجوانان برای انجام آزمایشات بیولوژیکی مختلف. تا پیش از انهدام بخش آزمایشگاهی، چند صد نفر بابت آزمایشات سلاح شیمیایی و بیولوژیکی دچار صدمه و حتی مرگ‌ شدن؟
نگاه مرد جوان رفته رفته تاریک‌تر میشد‌. دست‌هاش مشت شده و با پا روی زمین ضرب گرفته بود. دردی گزنده قفسه سینه‌اش رو دربرگرفته و نفس‌هاش سنگین شده بودن. یادآوری خاطرات هرگز آسون نبود، حتی برای مردی مثل جیسونگ:"میدونید اگر اون آزمایشگاه منهدم نمیشد چه فاجعه‌ای در انتظارمون بود؟ این بار نه تنها کشور بلکه امکان داشت کل جهان درگیر بشن."
خودش رو جلو کشید:" من باور دارم که شما مرد شریفی هستید، کسی که تمام زندگیش رو صرف خدمت به سرزمینش کرده نمیتونه اینطور بی‌تفاوت نسبت به آشوبی باشه که به پا شده. بنابراین ازتون خواهش میکنم راجع به این مسئله بیشتر فکر کنید."
میونگسو نگاه نامطمئنی به جیسونگ‌ انداخت. با توجه به اطمینانی که مرد جوان نشون میداد می‌دونست، حرف‌هایی که میزنه وهم و گمان نیستن. این مرد از شخص ولیعهد ناشناس دستور می‌گرفت و شهره کل کشور بود. جی وان، مرد جوانی که کابوس اون سه نفر شده بود و هربار ضربه‌ای کاری به پیکرشون وارد می‌کرد. با استفاده از هوش و تواناییش مانع از آسیب جانی بیشتر به غیر نظامی‌ها شده بود و درست در برابر چشمان اون فرقه، مردم رو از منطقه خطر دور کرده بود. چندین پایگاه مهم فرقه رو از بین برده بود و میونگسو بعید نمی‌دونست که از بین رفتن آزمایشگاه سری و برهم خوردن معامله‌ای که طی اون، در ازای پول و مهمات بچه‌ها و نوجوانان رو به آزمایشگاه‌های کشورهای غربی و شرقی می‌فروختن زیر سر همین مرد جوان باشه.
پیش از اینکه بیماری پادشاه وخیم‌تر بشه، در آخرین دیدارشون شنیده بود که پادشاه راجع به جوانکی به اسم هان جیسونگ صحبت می‌کنه. پسری جسور و نترس که تمام خانواده‌اش رو بخاطر فرقه از دست داده بود و خودش و برادرش، نمونه‌های آزمایشگاهیشون شده بودن. میونگسو در عجب بود ‌که جیسونگ چطور تونسته از اون فرقه فرار کنه و این موضوع مثل یه راز بود. به خاطر داشت که پادشاه پیش بینی کرده بود که اون جوانک خام که اتفاقی به چنگ یانگ‌جونگین افتاده بود، زمانی سروصدای زیادی به پا خواهد کرد و میونگسو این حقیقت رو به چشم می‌دید.
جیسونگ با سکوت و نگاه معنادار میونگسو که می‌شد جریانی از تحسین و افتخار رو در اون‌ها دید، دست‌هاش رو در هم قفل کرد و به پارکت‌های طرح چوب زیر پاش چشم دوخت:"ما به نتایج خیلی خوبی رسیدیم قربان. افراد بسیاری باهامون همراه شدن، حتی اون‌هایی که به هر دلیلی با اون جاه طلبان پیمان بسته بودن. قربان! تا فرصت هست تصمیم عاقلانه‌ای بگیرید چون...با کمال تاسف باید خدمتتون عرض کنم که به محض شروع درگیری حتی با وجود شناختی که ازتون داریم دشمن ما محسوب خواهید شد. من قصد ندارم به عنوان یک دشمن مقابل بهترین فرمانده این سرزمین بایستم."
بلند شد و به نشانه احترام تعظیم کرد، بدون حرف به طرف در راه افتاد و نگاهش، به مجسمه بز بافومت* افتاد که از مرمر تراشیده شده و اسم سازنده‌اش روی یکی از شاخ‌های بز به چشم‌ میخورد. با تاسف لبخند زد و سوال میونگسو توجهش رو جلب کرد:"نمی‌ترسید از این که شما رو لو بدم؟"
جیسونگ خیره به اون اثر هنری زیبا که روح شیطان رو درونش جا داده بود گفت:"من هیچ قدمی رو سرسری و از روی اما و اگر برنمیدارم. اگه اینطور آزاد اینجا اومده و خودم رو براتون آشکار کردم پس...حتما از این تصمیم مطمئن بودم، حتی اگر همین‌حالا من رو تحویل اون فرقه بدید."
با سر اشاره‌ای به مجسمه کرد و گفت:" به خاطر داشته باشید قربان! کسانی که با شیطان معامله می‌کنن، یه همون سادگی که همه خواسته‌هاشون رو به دست میارن از دستشون میدن. شیطان موجود صبوریه قربان و درست، در یک قدمی قله آدمی رو به سقوط وادار میکنه و درست جلو در بهشت، اون رو به جهنم می‌کشونه. مراقب افرادی که باهاشون معامله می‌کنید باشید چون، اگر قاعده بازی رو بلد نباشید خیلی زود از دور خارج خواهید شد. آدمایی که قاعده زندگی رو بلد نیستن، جایی ندارن، نه در این دنیا و نه در دنیای دیگری که بعد از مرگ‌انتظارمون‌ رو می‌کشه."

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now