Chapter24

36 8 0
                                    

نگاهش خیره بود به پنجره‌ی آهنی که آسمون ابری رو نشونش می‌داد. بارش بارون به تازگی قطع شده و بوی خاک بارون خورده فضا رو پر کرده بود.

دست‌های پسری که روی تخت تک نفره‌ی اون اتاق کوچیک نشسته پانسمان شده بود. کبودی‌های محوی روی گونه و زیر چشمش دیده می‌شد اما حالش خوب به نظر می‌رسید.

چیزهای زیادی برای فکر کردن داشت و در مرکز تمامی افکارش، ناجی ترسناکش قرار داشت. کسی که حالا متوجه شده بود برادرشه و به گفته‌ی گیل نام برای پول و نجات جون خودش برادر کوچکش رو فروخته بود.

هانسه فکرهای زیادی تو سرش داشت، احتمالاتی که هر کدوم ذهنش رو به نحوی به بازی می‌گرفتن و هانسه نمی‌دونست به کدوم یکی باید چنگ بندازه. خاطره‌ی محوی از اتفاقی که گیل نام ازش صحبت کرده بود به خاطر میاورد اما هر چه فکر می‌کرد نمیتونست باور کنه، برادرش که در اون زمان سن زیادی نداشت بخواد همچین کاری باهاش بکنه.

در اون چند روزی که از به هوش اومدنش می‌گذشت نگران سونگوو بود. از درگیری‌های شدیدی که بین نیروهای دو طرف اتفاق افتاده بود خبر داشت و نمی‌دونست چه سرانجامی در انتظار ارباب آتشه.
احساس خشمی توام با نگرانی به جانش افتاده بود و آزارش میداد. با شنیدن سر و صدایی گوش تیز کرد اما نتونست چیزی از اون سروصدا بفهمه. با باز شدن در نگاهش به مرد جوانی افتاد که در این مدت ازش مراقبت می‌کرد. قبل از این که بتونه حرفی بزنه مرد جوان کنار کشید و هانسه تونست چهره‌ی آشنایی رو ببینه.

با ناباوری و حیرت به سونگوویی که با سر و وضع آشفته تو چارچوب در ایستاده بود چشم دوخته و نمی‌دونست، چیزی که می‌بینه توهمه یا واقعیت.

سونگوو اما با آسودگی خیال نگاهش می‌کرد. مهم نبود اگه هانسه تا ابد ازش متنفر میشد، از اینکه زنده می‌دیدش خوشحال بود. بعد از حرف‌هایی که سونگ شیک بهش زد تصمیم خودش رو گرفت. بعد از مدت‌ها فرصتی برای نجات پیدا کرده بود و حالا که تنها برگ برنده‌شون رو از دست داده بودن، سونگوو هم از اونجا فرار کرد. اهمیتی به نتیجه‌ی انتخابش نمی‌داد اگه قرار بود برای آخرین بار برادرش رو ببینه. خودش رو به شرط دیدار و صحبت با برادرش تسلیم کرده بود، همون پیشنهادی که پیش پاش گذاشته شده بود!

با قدم‌های آروم به تخت نزدیک شد و برای اولین بار بعد از سال‌ها با دیدن زخم‌های یه نفر قلبش به طرز دردناکی شروع به تپیدن کرد. رو به روی هانسه نشست و به چشم‌های بی‌فروغش خیره شد، انگار که کسی شمع روشن توی چشم‌هاش رو خاموش کرده بود. بی‌توجه به قطرات سرکشی که از چشم‌هاش می‌چکید پسرک رو تو آغوشش کشید و صدای هق هقش تو اتاق پیچید. هانسه مبهوت از حضور مرد سکوت کرده بود و درهم شکستن سدی رو که مقابل احساسات مرد ساخته شده بود تماشا می‌کرد. اون چند باری شاهد بی‌قراری‌های مرد شده بود اما دیدن چنین رفتاری از جانب مرد براش تازگی داشت.

🄲🅄🄻🅃 🄾🄵 🄵🄸🅁🄴Where stories live. Discover now